خسته نباشی باباجونم.

 

دیشب بابا جونم بعد از تعطیل شدن از کارخونه رفت یافت آباد و سیسمونی منو که سفارش داده بود تحویل گرفت و آورد خونه.سیسمونی من یه تخت باکمدو ویترینه که ام.دی.افه آبی رنگه .خیلی خوشگله.دست باباجونم درد نکنه.تا حوالی ساعت ۳ داشت این مجموعه رو که به صورت قطعه قطعه بود سر هم میکرد.خیلی خسته شد .طفلی بابام.دست تنهاست خیلی.آخه مامانم هم چون زیاد حالش خوب نیست نمیتونه کمکی بکنه.ان شاالله من زود بزرگ میشم و میشم کمک حال بابا جونم.

بعد از اینکه مجموعه سیسمونی رو بابام سر هم کرد هر دوشون به وجد اومده بودن.آخه دیگه خیلی با من احساس نزدیکی میکردن.بابا جونم با همون دستای خاکیش صورتش رو گرفت و اشک ریخت از خوشحالی.

بابا جونم یه کتاب خونه خوشگله ام . دی.اف هم خرید. اونو هم گذاشتن تو اتاق من.

دیشب دایی بهزاد( یوسفی) تماس گرفت و گفت که فردا( یعنی امروز) میاد خونمون.تا این لحظه ۳ بار زنگ زده و عذر تاخییر آوده و هنوز هم پیداش نیست.

من باز هم از بابا جونم از ته دل تشکر میکنم به خاطر همه چیز مخصوصا به خاطر زحمتهایی که تو این ۹ ماه برای من و مامانم کشیده.به خاطر همه بیدار موندنها.کارهای سخت .دست تنهایی هاش.خستگی هاش.و به خاطر همه هزینه های مالی که تا این لحظه برام کرده.

بابا جونم خیلی دوستت دارم. دستاتو میبوسم تا خستگی از تنت در بیاد.

سیسمونی

 

سلام.

دیروز جمعه بود و بابا جونم رفت تهران (یافت آباد) و برام سرویس تخت و بوفه سفارش داد.البته قبلا مامانم وبابام با هم رفته بودن اونجا کلی چرخیده بودن و انتخاب کرده بودن.مامانم دیگه دیروز نرفت چون این روزها اصلا حالش خوب نیست.الان ۲ شبه که اصلا نمیتونه بخوابه.خیلی شکمش درد میکنه.گمونم دیگه به دنیا اومدنم خیلی نزدیک شده.

هنوز هم مامانم اینها سر اسم من به نتیجه نرسیدن.حدود ۱۰ تا اسم هست که بینشون نمیتونن یکی رو انتخاب کنن.

راستی هر روز که میگذره استرس مامانم برای زایمان بیشتر میشه.یه کمی میترسه.برای سالم به دنیا اومدن من و کم درد کشیدن مامانم دعا کنین لطفا.