سلام به  همه عمو ها و خاله ها و همۀ دوستام

امروز جمعه  4 اسفند 1385 و مامی به لطف بابا جونم که  امروز تعطیل بوده و تونسته خونه بمونه و از من نگهداری کنه  فرصت تایپ پیدا کرده.

آخرین نوشته هام مربوط میشه به خاطرات و اتفاقاتی که تا روز 1 دی افتاده بود.

و حالا قسمت جدید:

از همون روزهای 1 و 2 دی بود که خنده هام اردی شده بود.روز 3 دی بود که بابا جون دیگه نتونست دلتنگیمو تحمل کنه و با عمو حسین که میرفت تبریز اومد کرج و موند خونمون. کلی تو این مدت باهام حال کرد.آدم سیگاری خفنی مثل اون از بس که بغلم میکرد و به کارهام میرسید ( عوض کردن پوشک،شستنم وقتی که پی پی میکردم،شیر دادن و آروغ گرفتن و حموم دادن و ...) فقط وقت میکرد حد اکثر روزی 3 یا 4 تا سیگار بکشه.روز 7 دی یه صبح برفی بود که عمو فرزاد و عمو قیس (پسر عمه و پسرعموی مامانم) از بم اومدن خونمون و قرار شد اگه هوا که خیلی سرد و برفی و طوفانی بود و جاده ها بهتر بشن ،با هم بریم شمال.خلاصه جمعه ظهر تونستیم این کار رو بکنیم و همه با هم بریم شمال.عمو حسین هم که شب قبل از تبریز برگشته بود هم با ما اومد.تو شمال هم که کلی آدم منتظرمون بودن(منتظر من بودن در واقع).مامان جونم هم کلی خوش حال شد.یکشنبه 10 دی عید قربان بود وصبح زود بابا جونم به عادت هر سال قربونی کرد و البته امسال با ذوق و شوق بیشتری آخه این دفعه منو داشت.روز یکشنبه عصر بابایی تنهایی برگشت کرج و من و مامی موندیم شمال .همون شب تولد خاله رویا بود که خودمونی برگزار شدو همین خودمونی بودن به علت داشتن فامیل زیاد کلی شلوغ بود.مامی هم بهش یه عطر کادو داد که یادش رفته بود از کرج بیاره و فقط قولش رو بهش داد.

دوازدهم رفتیم اداره بهداشت و من واکسنهامو زدم.مامی نتونست وایسه نگاه کنه.خاله رومیسا بغلم کردتا واکسنمو بزنن و من یه کوچولو گریه کردم و بعدمامی بغلم کردو ساکت شدم.

چهارشنبه شب هم تولد عمو قیس بود که من و مامی نرفتیم چون مامی حوصله نداشت.

پنج شنبه شب هم تولد مریم دختر خاله مژده بود که باز هم ما نرفتیم .(گمونم مامی به خاطر سایز جدیدش و اضافه وزنش دچار دپرشن شده وقضیه خیلی هم جدیه)

شنبه 16 دی من و مامی با مریم خاله فاطی و خاله مهرانه که اومده بودن خونۀ مامان جون و به اصرار اونها رفتیم بهشهر خونۀ خاله مهرانه.اونجا هم کلی بهم خوش گذشت .داداش فرهود و داداش فربد کلی بغلم میکردن .کلی هم اقوام مامی اومدن اونجا دیدنم.روز 18 دی 2 شنبه هم عید غدیر بود که اولین عیدی بود که مستقیما مربوط به من بود.حدود 2000 تومنی عیدی دادم با کلی از این زینگیل فینگیل هایی که درست میکنن واسه این جور عید ها.عصر روز عید غدیر مامان جون و خاله رویا و خاله رومیسا و عمو حسین اومدن بهشهر و تا آخر شب بودن و آخر شب همه با هم برگشتیم ساری.

روز چهار شنبه 20 دی من و مامی با عمو حسین و خاله رومیسا برگشتیم تهران .شب بابایی اومد خونۀ خاله رومیسا دنبالمون و برگشتیم کرج.دلش خیلی واسه من و مامی تنگ شده بود.فرداش 5 شنبه بابایی رفت زنجان چون کار داشت و عمو حسین و خاله رومیسا اومدن خونۀ ما تا من و مامی تنها نباشیم.جمعه غروب هم بابایی برگشت.

روز دوشنبه 25 دی هم من و مامی بابایی رفتیم خرید.کلی چیز میز خریدیم و ضمنا بابایی واسه مامی یه خط موبایل ایرانسل خرید با یه گوشی سونی اریکسون مدل z530i خرید.

از روز پنج شنبه 28 دی هم اسباب بازی ها و دندون گیرهایی رو که مامی به دستۀ بی بی کرم آویزون کرده رو با دستهام میگیرم.از حوالی یکم و دوم بهمن هم دستهام رو کشف کردم و از این بابت کلی ذوق میکنم و همش دستم و مشت میکنم و بهش خیره میشم.کلی سرگرم شدم باهاش.گاهی با تعجب میکنم براش وگاهی ذوق میکنم.ضمنا روزی سه چهار بار در روز هر بار حدود 20 دقیقه بامشتم حرف میزنم و براش صدا در میارم.با دست راستم مخصوصا اشیاء رو میگیرم و به سمت دهنم میبرم.

روز 5 شنبه غروب با خاله رومیسا رفتیم تهران و مشغول تمیز کردن خونه اش شدیم آخه مامان جونم اینها راه افتادن از شمال بیان اونجا که منو ببینن.مامان جون و بابا جون و خاله رویا و زن عموی مامانم.ساعت 10:30 رسیدن که من خواب بودم اما کلی اونها منو نگاه کردن و نازم دادن.

عصر روز دوشنبه 9 بهمن که هم زمان بود با تاسوعای حسینی، همه به سمت کرج حرکت کردیم .مامان جون(مامان مامانم ) اولین بار بود که بعد از ازدواج مامی میومد خونمون .اونم گمونم فقط به خاطر من اومد وگرنه نمیومد.روز 5 شنبه ظهر همه برگشتن تهران خونۀ خاله رومیسا و من و مامی تنها موندیم .آخه بابایی هم سر کار بود.عصر همون روز هم همه شون حتی خاله رومیسا و عمو حسین رفته بودن شمال.اون شب من خیلی گریه و بی قراری کردم.انگار فهمیده بودم که مهمونها مون رفتن.عصر فرداش جمعه ،مامی و بابایی منو برای اولین بار بردن بیرون.(فضای باز).هوا خیلی بهتر از روزهای دیگه بود .من تونستم حدود 5 دقیقه ای بیرون از ماشین تو بغل بابایی و مامی  پارک محله ای مهر شهر رو بگردم.کلی عکس هم انداختیم.زودی برگشتیم تو ماشین آخه هوا داشت یه هو خیلی سرد میشد.لپام و نوک بینیم سرخ شده بود.این هم اولین خاطره در فضای آزاد بود.بعد رفتیم عظیمیه مهمون بابایی بستنی خودیم.برای اولین بار به اندازۀ سر سوزن مامی بهم بستنی داد که قیافه ام رفت تو هم و انگار زیاد خوشم نیومد.

این روزها به شعر : یه توپ دارم قلقلیه ... عکس العمل خیلی خوبی نشون میدم.وسط گریه و اشک و آه هم که اینو برام بخونن ساکت میشم و کلی میخندم.

روز 17 بهمن سه شنبه غروب مامی و بابایی منو بردن پیش دکترم چک آپ کردن قدم شده بود64 سانتی متر و وزنم شش کیلو و هشتصد گرم بود.دکتر گفت همه چیزش عالیه و رو نموداری که به همۀ نوزادها میدن نشون میداد که از هم سن و سالهام تو قد و وزن جلوترم.خدا رو شکر.چشمتون کف پام.

فرداش خاله رومیسا و خاله آزاده اومدن خونمون و دوباره دوران طلاییم شروع شد.دیگه از بغل پایین نزاشتنم و منم همیشه کلی کیف میکنم.

غروب جمعه بیستم بهمن رفتیم تهران خونۀ خاله رومیسا.فردا شبش یعنی بیست و یکم مادر شوهر خاله رومیسا هم اومد اونجا که کلی بغلم کرد و باهام بازی کرد.خیلی زن مهربونیه به خاطر من به مامی کادو هم داد.سارا دوست خاله رومیسا و خاله آزاده و امیر خان هم بودن.آخه سالگرد عقد خاله رومیسا وعمو حسین بود.باز هم مامی کادوشو نداد به خاله و فقط قولش رو داد.غروب همین روز مادر جون من هم از زنجان اومد تهران و بابایی رفت دنبالش و بردش گذاشتش خونۀ خاله شاهرخ.البته مامی و خاله رومیسا خیلی بهش اصرار کردن که بیاد اونجا اما قبول نکردو گفت که آمادگیشو نداره.

روز یکشنبه 22 بهمن رفتیم خونۀ خاله شاهرخ و مادرجون رو دیدیم.با ما نیومد کرج گفت بعدا میاد.

روز دوشنبه 23 بهمن مامی یه کاری داشت که رفت تو سایت ثبت احوال ،ضمن انجام کارش اسم من رو هم سرچ کرد و دید که تعداد کسایی که اسمشون بامداد ،رسیده به 490 نفر.

روز سه شنبه غروب مادر جون و خاله شاهرخ اومدن خونمون.شب هم موندن.فردا صبح بعد از صبحانه هم رفتن.مادرجون یه جلیقۀ خوشگل آبی برام بافته که متاسفانه یه ذره کوچیکه و حداکثر بتونم بیست روز دیگه بپوشمش.یه بلوز شلوار هم برام خریده که گمونم سال دیگه عید اندازم بشه.

روز چهار شنبه عصر هم خاله آزاده که تا اون روز خونمون بود رفت تهران و فرداش هم رفت شمال.این روزها شعرهای دیگه ایی رو که برام میخونن هم خیلی دوست دارم.مثل : سلام سلام آی بچه ها... و جوجه جوجه طلایی ...و انگرا دنگرا که یه شعر فلکلور مازندرانیه .

جمعه عصر به خاطر کاری که خاله سمیه تهران داشت با خاله سمیه و عمو احمد رفتیم تهران.عمو حسین و خاله رومیسا سر راه رفتن به شمال اومدن حدود یک ربعی منو تو ماشین دیدن و رفتن.خاله همه اش به مامی اصرار میکرد که منو با خودش ببره شمال و دو روزه برگرده.مامی هم بهش میگفت: گم شو بابا.بعد اونها رفتن شمال و ما هم برگشتیم کرج.رفتیم اول عمو احمد اینها رو برسونیم فردیس که به اصرار اونها شام رو مهمون اونها رفتیم یه فست فود به اسم خورشید .این اولین باری بود که من به رستوران میرفتم.تو این مدت اگه مامی اینها هوس غذای بیرون هم میکردن زنگ میزدن براشون میاوردن خونه.اما این اولین بار بود که رفتیم بیرون غذا خوردیم.اولین رستورانمو تو سه ماهو 16 روزگیم رفتم.اونم تو فردیس کرج.

از حدود 28 بهمن هم وقتی میذارنم زمین به راحتی و به سرعت برمیگردم و دمر میشم.واسۀ همین هم عوض کردن پوشکم کار سختی شده.

روز 2 اسفند چهار شنبه تولد داداش ارشیا بود.مامی به خاله نسترن اس ام اس زدو تبریک گفت.خیلی دوست داشتم زود زود میدیدمشون.

روز پنج شنبه 3 اسفند من پاهامو کشف کردم و باز هم کلی ذوق کردم انگشت پاهامو میگیرمو میکشم.کلی براشون آواز میخونم.

طول تارموهام دیگه  حدود یک سانتی شده و کلی دارم قشنگ میشم و هم چنان کاملا شبیه بابایی ام.به قول پدر جون: زیبا هستم.

این روزها هر وقت مامی میره بیرون یه چیزی برام میخره.لباس ، اسباب بازی ...با اینکه معتقده برام زیاد خرید نکنه چون وقتی کسی میخواد کادو بگیره نمیدونه چی بگیره چون تقریبا همه چیز دارم و کادوها تکراری میشن.

صبح ها زود از خواب بیدار میشم و خواب مامی رو کوفت میکنم سرش.گاهی که خوابم میاد سر نخوابیدن با خودم کل میندازم و گریه میکنم وآخرش جنگ مغلوبه میشه و تو بغل مامی یا بابایی از هوش میرم .خدا میدونه که  چه قدر خوشگل میشم وقتی خوابم میبره.تقریبا روزی یک بار و گاهی دو بار پی پی میکنم.هر سه یا سه ساعت و نیم یک بار حدود 4 پیمونه شیر میخورم.شبها ولی حتی تا 6 ساعت هم میتونم گشنگی رو تحمل کنم و بیدار نشم.حدود سه هفته پیش دیگه لباسهای قبلیم اندازه ام نبود و مامی لباسهای سایز 3 برام خریده.

اوه ه ه ه ه ه ... دیگه گمونم هر چی گفتنی بود براتون گفتم.

دعا کنین مامی بتونه زود به زود این صفحه رو آپ کنه تا هم خودش مچ درد نگیره هم شما راحت بتونین صفحه امو بخونین و مطلب انقدر طولانی نشه.ضمنا مامی به محض اینکه یاد بگیره چه جوری باید تو این صفحه عکس بذاره ،عکسهامو براتون میذاره.فعلا وقت کل کل با این وبلاگ رو نداره.اگه کسی بلده بی زحمت راه نمایی کنه.

روی ماه همتون رو میبوسم.فعلا خدا نگهدار.

 

 

نظرات 2 + ارسال نظر
نسترن شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 10:58 ق.ظ

فدای این همه کشفیات جدیدت بشه خاله نسترنت...من و دادش ارشیا هم خیلی ذلمون تنگ شده و ارشیا هم هر از چند گاهی بهونه ی باباتو میگیره آخه همیشه بابا ییت باهاش بازی میکرد و هنوز نمیدونه که تو همبازی بهتری هستی براش خلاصه تا چشم به هم بذاری بزرگ میشی ارشیا ۴ سالش تموم شده م واسه خودش مردی شده...
هزارتا روی ماهتو می بوسم..مواظب خودت و مامی باش عزیزم.

بابایی هم گاهی بهونه ی داداش ارشیا رو میگیره.بعد گاهی که دیگه خیلی دلتنگی میکنه عصبانی میشه و میگه: دلم میخواد برم هر دوشونو بکشم.من هم هزارتا میبوسمت خاله جونی.

لیلی پنج‌شنبه 31 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 09:48 ق.ظ http://www.youna.persianblog.com/

سلام عزیزم ماشالله که هر روز یه چیز تازه یاد میگیری.به یونا سر بزن خوشحال میشیم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد