سال ۱۳۸۷ مبارک

 

 

سلام به همه

سال نو با اندکی تاخیر مبارک.

خاطراتم رو جهت ثبت در تاریخ از 17 اسفند به بعد پی میگیرم.

24 اسفند خاله رومیسا و عمو حسین قرار بود یه سر نیم ساعته سر راه رفتنشون

 به تهران بیان منو ببینن،اما مامی از شب قبل تدارک یه جشن تولد رو باحضور

عمو احمد وخاله سمیه ،عمو ایزد و خاله مریم و منو بابایی و مامی برای عمو

حسین دیده بود که عموحسین و خاله رومیسا روحشون هم خبر نداشت.از شب

قبل وسایل شام رو آماده کرده بود،کیک خریده بود و شمع 40 برای چهل

سالگی عمو حسین.غروب که اومدن و در رو براشون باز کردیم همه تولدت

مبارک خوندن و از همون دم در عمو حسین شمع رو فوت کرد و بعد مشغول

عکس انداختن و شام خوردن شدیم.جالبه که بدونین صبح همون روز که جمعه

هم بود سایپا ماشینمون رو تحویل داد.که یه «ریو»ی نوک مدادیه.مبارکمون

باشه.

آخر شب هم رفتیم تهران خونۀ خاله رومیسا .اخه من فرادش یعنی 25 اسفند

کلینیک دکتر سهامی تو خیابون وزرا وقت داشتم.غروب شنبه بابایی اومد

دنبال منو مامی و رفتیم کلینیک و مامی و بابایی کلی برای درست تر تربیت

کردنم از دکتر راهنمایی گرفتن.یک ساعت اون تو بودیم و من کلی با مداد

رنگی هایی که دکتر بهم داده بود و میز وصندلی مخصوص بچه ها بازی

کردم.دکتر هم کلی ازم تعریف کرد و گفت که هوشم خیلی خوبه و خوب

میتونم خودمو سرگرم کنم .

صبح زود روز یکشنبه 26 اسفندهم بابایی با عمو حسین که میرفت تبریز

 رفت زنجان و ماشینمون روآورد غروب هم رفتیم خرید کردیم وبا خاله

 برگشتیم کرج.

روز 27 اسفندهم مامی وخاله مشغول کادو کردن هدیه های عید بودن.

28 اسفند هم که چهارشنبه سوری بود،با ماشین بیرون دور زدیم و

آتیش بازی ها رو دیدیم.هرچند که بیشتر از آتیش خمپاره تو خیابونها

منفجر میشد.

29 اسفند بعد از کمی خرید و چیدن سفرۀ هفت سین رفتیم زنجان.

جاده خیلی خوب و خلوت بود.همۀ کسایی که تو جاده بودن مسافر

بودن و پراز شوق عید.

صبح روز پنج شنبه 1 فروردین بعد از تحویل سال،ما که خونۀ

پدر جون تو زنجان بودیم چند تا عکس انداختیم و بعد رفتیم چند

جاعید دیدنی.عصر هم رفتیم قلعه سر گاوداری عمو حمید که

اونجا بود عید دیدنی.خلاصه خیلی خوش میگذشت.

کلی هم از دیدن پسر عموم کیارش به شوق اومده بودم.

کلی فیلم وعکس هم گرفتیم.عصر روز 3 فروردین شنبه،بعد از

اینکه عمو کاوه اینها رفتن آذربایجان شرقی رو بگردن،ما هم

برگشتیم کرج.مامی کلی وسایل سفر بعدی رو آماده کرد.

من هم که مدام به بابایی آویزون بودم.

ظهر روز 4 فرودین  از طریق جادۀ کندوان رفتیم کلاردشت.

طبق هماهنگی هایی که از قبل شده بود،خاله رومیسا و عمو حسین و

خاله رویا و دایی قیس به همراه عمو ایزدو خاله مریم،از ساری

اومدن و همزمان رسیدیم.یه ویلا تو رودبارک یه کمی بالاتر از

کلاردشت اجاره کرده بودیم.خیلی خیلی خوش گذشت.همش همه

میگفتن و میخندیدن و میگشتن و از طبیعت لذت میبردن و من هم

همچنان آویزون بابایی بودم و با هم میرفتیم تماشای گلها و کفش دوزک

ها و با بره های کوچولو بازی میکردم و خاک بازی میکردم و یه بار هم

یه ذره خاک خوردم و...

6 فروردین عمو ایزدو خاله مریم رفتن کرج و بقیه همگی رفتیم ساری.

البته مسیر 3 ساعت و نیمه رو 7 ساعته رفتیم.ترافیک زیادی بود.

7 فروردین هم از بس هوا گرم بود مامی و بابایی با یه لباس نازک منو

بردن ساحل ساری و من کلی ماسه بازی کردم.هی با بیل میکندمشون و

میریختم تو کامیونم.دوباره کامیون رو خالی میکردم و از اول...

وقتی بعد از 45 دقیقه چشمم افتاد به آب دریا دویدم طرفش و بابایی مجبور

شد پاچه هاشو بزنه بالا و منو تا کمر ببره تو آب.یه ربع ساعت هم این

جوری بازی کردم و بعدش رفتیم دیدن کشیدن طور ماهیگیر ها از دریا

یه عالمه ماهی گرفته بودن و طور رو با تراکتور میکشیدن بیرون .کلی

هم مامی با ماهی ها ازم عکس انداخت.

چند تا عید دیدنی هم ساری رفتیم و 10 فروردین بابایی و عمو حسین

یه سر برگشتن تهران به کارهاشون سر و سامونی دادن و دوباره

برگشتن ساری.

12 فروردین عمو حسین و بابایی رفتن ماهیگیری(به قول خودشون

فیشینگ).کلی بهشون خوش گذشته بود و 12 تا هم ماهی گرفته بودن.

من و مامی و خاله رومیسا هم موندیم خونۀ خاله مژده منتظرشون.

فاطمه تقی پور دختر 9 ماهۀ خاله مریم هم اونجا بود 12 بار بوسیدمش

و همه میخندیدن و کیف میکردن.همش نازیش میکردم.کلی هم براش

رقصیدم.اون سینه خیز میرفت و من هم سعی میکردم مثل اون راه برم.

13 فروردین به دعوت یکی از دوستای بابا جونم (بابای مامی)رفتیم

ویلای ساحلی شون.اونجا هم دو بار رفتم لب آب شن بازی کردم.

وقتی هم که مامی و خاله ها داشتن سبزه گره میزدن من هم گره میزدم.

خلاصه سیزده ما هم به در شد.اما آخر شب که برگشتیم خونه تب کردم

و اسهال داشتم و مامی و بیشتر بابایی پاشویه ام کردن و بابایی تا صبح

بالاسرم بیدار بود و صبح هم منو برد دکتر.

گمونم از بس خاک خورده بودم این جوری شدم.

15 فروردین ظهر ما و خاله رومیسا اینها راه افتادیم سمت تهران.

تو راه هم کلی وایسادیم و چیز میز خوردیم.تو تهران باهاشون

خداحافظی کردیم و اومدیم کرج.

هفتۀ بعدش هم چند تا عیددیدنی باقیمونده تو کرج و تهران رو انجام

دادیم که معروفترینش خونۀ خالۀ بابام بود که از بس سگشون بهم

پارس کرد از دستش دلخور شده بودم و لبهام رو غنچه میکردم و

لالۀ گوش چپم رو میگرفتم.یعنی که چرا دعوام میکنی.ولی با مزه

اینکه ازش نمیترسیدم.

23 فروردین خونۀ امیرعلی یوسفی دعوت بودیم.کلی باهاش بازی

کردم.کلی بزرگترها به کارهامون میخندیدن.

24 فروردین بابایی مرخصی داشت و رفتیم از رو به روی خونۀ خاله

رومیسا برام یه زیلوفون (بلز)خریدیم.اما زیاد علاقه نشون ندادم.کلی هم

گشتیم و بعد برگشتیم کرج.

27 فروردین رفتیم پیش دکتر.قدم 85 سانتی متر و وزنم 11 کیلو بود.

28 فروردین هم برای اولین بار پستونکم رو صدا زدم و گفتم :دینگ

(این اسمیه که مامی رو پستونک هام گذاشته).غروب هم بعد از اینکه

بابایی از سر کار برگشت رفتیم پارک.کلی رو چمنها دویدم.حتی روش

دراز کشیدم.کلی هم سنگ بازی کردم که برام حتی از چمنها محبوب

ترن.برای اولین بار سوار سرسره شدم و کلی استقبال کردم و خوشم

اومد.بابایی منو میذاشت وسطهای سرسره و تا پایین میاوردم.البته

کنترلم نه کاملا دست خودم بود و نه دست بابایی.

خلاصه اینکه خیلی خوش گذشت.

دعا کنین که همین جوری زود زود بتونم آپ کنم.

روی ماه همتون رو میبوسم.