سلام.خاطره نویسیم رو از 30 فروردین ادامه میدم.با یادآوری این مطلب که معمولا خاطرات

برجسته تر رو نقل میکنم.

معمولا بعد از اینکه مامی صبحها میره رو ترازو من هم فوری بعدش میرم و به عقربه ها هم

با دقت نگاه میکنم.صبح روز 31 فروردین بعد از اینکه رفتم رو ترازو مامی ازم پرسید :بامداد

چند کیلویی؟ من هم چون یادم بود که دیروز مامی بهم گفت 10 کیلویی.گفتم :ده.بعد از اون روز

در جواب هر سوالی که توش کلمه ی چند داشته باشه میگم :ده.مثل:بامداد ساعت چنده؟چند تا

منو دوست داری؟چند سالته ؟...

5 شنبه 5 اردی بهشت هم بابا جون از شمال اومد خونه ی ما که فرداش مارو با خودش ببره

شمال.آخه من این ماه واکسن 18 ماهگی دارم و مامی ترجیح داد بریم خونه ی باباجون اینها

که اگه بعدش تب کردم و مامی تا صبح بالای سرم بیدار بود صبح بتونه منو تحویل باباجون

اینها بده و خودش بخوابه.

صبح روز جمعه با مامی و باباجون رفتیم تهران خونه ی خاله رومیسا بعد از اینکه نهار

خوردیم (نهار رو مامی درست کرد و آورد اونجا.آخه خاله رومیسا داره برای کنکور درس

میخونه ووقت نداره.میخواد ادامه ی تحصیل بده)رفتیم ساری."سید"دوست باباجون هم از

تهران باهامون اومد ساری.غروب رسیدیم و همه خوشحال شدن.

7 اردی بهشت مامی و خاله رویا منو گذاشتن تو کالسکه و با هم رفتیم خرید.کلی دور زدم.

تمام مسیر فرهنگ –قارن-انقلاب –فرهنگ رو اونها پیاده و من تو کالسکه رفتیم.مامی برام

دو دست بلوز و شورت و یه کفش تابستونه و یه کلاه خرید.

عصر روز 8 اردی بهشت هم باباجون همه ی مارو برد تا سد سلیمان تنگه و برگردوند.

البته کلی قیمت زمین هم گرفتیم.من هم یه ذره دویدم و خاک بازی کردم.

11 اردی بهشت چهارشنبه آخر شب بابا کامی و خاله رومیسا اومدن پیشمون .باباجون

و مامان جون نمیدونستن کلی سورپرایز شدن.

12 اردی بهشت کادو گرفتیم و به مناسبت روز معلم رفتیم خونه ی عمو مصطفی.

اونجا هم من حسابی کیف کردم.خاک بازی کردم.با گلها و درختها و بره بازی کردم.

مرغ و خروس هم دیدم.

ظهر13 اردی بهشت خاله و بابا کامی با سارا و سیاوش که با هم از تهران اومده

بودن  برگشتن .

17 اردی بهشت عمو محمد رضا که از امریکا اومده بود ایران،اومد خونه ی مامان جون اینها.

مامان جون یه تو زنجیری که شکل نعل اسب بود و از قبل به خاطر به دنیا اومدن نوه اش تهیه

کرده بود داد بهش تا بده به داریوش کوچولو.عمو هم 200 دلار به من کادو داد.مامی هم رفت

باهاش برام یه دستبند طلا سایز 18 سالگیم خرید.

18 اردی بهشت رفتیم مرکز بهداشت عمه رزیتا و واکسنمو زدم.یه کمی گریه کردم اما زود

ساکت شدم.چون سرما خورده بودم واکسنم رو دیر تر زدم.بنا به اندازه گیری مرکز بهداشت

قدم 87 سانتی متر و وزنم 11 و نیم کیلو و دور سرم 49 سانتی متر بود.

غروب 19 اردی بهشت هم تبم برطرف شد.فرداش نهار خونه ی خاله سحر دعوت بودیم

و رفتیم قائم شهر.یه عالمه تو حیاطشون سه چرخه سواری کردم.البته رکاب نمیزدم

با پا عقب و جلو میرفتم با سرعت.تو این مدت که ساری بودم چون باباجون اینها

خونشون پنکه دارن من هم یاد گرفتم بگم "پنه"یعنی پنکه.به باباجون هم میگم

"باباجی".همش به باباجون میگم:باباجی،ددری.یعنی باباجون منو ببر ددر.

وقتی ازم میپرسن کجا بودی ؟میگم :ددری.بعد میپرسن :چی دیدی؟میگم:پیشی.

آخه خوش شانسم و هر وقت بیرون میرم یه دونه پیشی رو حداقل میبینم.

26 اردی بهشت جمعه رفتیم دنبال عمو ایزد و خاله مریم که ساری بودن و

باهم اومدیم تهران یه سر یه ساعته خونه ی خاله رومیسا نشستیم و وسایلی

که از شمال سفارش داده بود رو دادیم بهش و برگشتیم کرج.تو راه یهویی

به عمو ایزد برای اولین بار گفتم :عمو.

2 خرداد پدرجون و مادر جون و عمو کامبخش از زنجان اومدن خونمون

نهار خوردن و 2 ساعتی بودن و بعد رفتن تهران.آخه شبش باید تو مراسم

خواستگاری خاله ندا شرکت میکردن.

3 خرداد مامی و بابایی منو بردن پارک ملت تهران و من کلی سرسره

بازی و الاکلنگ سواری کردم.کلی کیف کردم.عکسهاش هم تو فتوبلاگم

هست .میتونید ببینید. بعد رفتیم دنبال خاله رومیسااینها و یه کمی خرید

 کردیم و بعد خاله رومیسا اینها رو رسوندیم و برگشتیم

کرج.6 خرداد غروب رفتیم تهران بیمارستان ایرانمهر .آخه یکی از

کارگرهای بابایی دستش مونده بود زیر یه قطعه ی 400 کیلویی.

آخر شب هم رفتیم خونه ی خاله رومیسا خوابیدیم.7 خرداد غروب

بعد از اینکه بابایی دوباره یه سر به کارگرش زد برگشتیم کرج.

از 11 خرداد هر روز غیر تعطیل مامی میره باشگاه ایروبیک کار

میکنه.تو اون یک ساعتی که مامی میره باشگاه منو بابایی هم میریم پارک

و من حسابی خاک بازی میکنم.یه بار هم مورچه بازی کردم.

عصر 14  خرداد که یه روز تعطیل بود خاله ندا اومد خونمون و ما شبش

رفتیم زنجان.جاده یه کمی شلوغ بود اما خدا رو شکر به ترافیک نخوردیم.

ساعت 1 رسیدیم خونه ی پدرجون اینها.

15 خرداد رفتیم یه کمی بیرون دور زدیم و شب هم خونه ی عمو حمید

شام دعوت بودیم.بد نبود به من خوش گذشت.

16 خرداد هم یه کمی بیرون دور زدیم و شب هم شام درست کردیم و

همگی با خانواده ی عمو کاوه و دایی ناصر رفتیم گاوازنگ.که باز به

من خوش گذشت.این روزها برخلاف گذشته همش میرم تو بغل عمو

کامبخش و عمو کیاوش .تا اونها میذارنم زمین تا به کاری برسن صدا

میکنم :عمو.و میرم بغلشون.از زنجان مامی و بابایی یه قالپاق 206 از

لوازم یدکی فروشی برام خریدن .آخه خیلی دوست دارم.یه پنکه ی

اسباب بازی هم برام خریدن که با باطری کار میکنه و کوچولوه.یه توپ

فوتبال راست راستکی هم برای بازی بیرون از خونه برام خریدن.

17 خرداد جمعه ظهر حرکت کردیم سمت کرج.باز هم جاده خوب بود.

بعد از اینکه یه ساعتی کرج خونمون استراحت کردیم،به اصرار خاله

ندا رفتیم تهران خونشون.خاله رومیسا و عمو حسین هم اومدن.عمو

نیما که قراره شوهر خاله ندا بشه هم اومد.انشاالله خوش بخت بشن.

عمو نیما خیلی پسر مودب و با شخصیتیه.من هی میخواستم "فندق"

هاپوی خاله ندا رو نازی کنم اما اون بی تربیت دائم میپرید طرفم و

برام پارس میکرد.آخه خیلی بهم حسودی میکنه چون اونجا همه

تحویلم میگیرن حسودیش میشه طفلک.آخر شب برگشتیم کرج.

امروز مامی خبر فوت یکی از اقوامش "امیرحسین جواد زاده"

رو شنید و خیلی خیلی ناراحت شد.طفلی 23 ساله بود.تو تصادف

کشته شد.خدا بیامرزدش.

بهم اجازه دادن که روی در کمدهای اتاق مامی با مداد شمعی نقاشی

کنم.این کار رو با اشتیاق بیشتر نسبت به نقاشی رو کاغد انجام میدم.

خطوط منحنی میکشم و میگم "پنه"یعنی این یه پنکه است.بعد خطوط

شکسته میکشم و میگم "پدنده"یعنی این پرنده است.

از روزی که از خونه ی خاله شاهرخ اینها برگشتیم هر کی میپرسه

چی دیدی؟میگم :هاپو.دیگه پیشی نمیگم.دیگه خاطره هام مدت زمان

بیشتری تو ذهنم میمونه.

از وقتی مامی برام یه دمپایی خریده ،که بهش میگم"دمپی"  در طول

روز 4-5 بار دمپاییمو میپوشم و با مامی بای بای میکنم و میرم سمت

در ورودی و یه کمی با کلید در ور میرم(البته نمیتونم بازش کنم)و بعد

از کمی تلاش منصرف میشم و میرم جلوی آینه ی جا لباسی میایستم و

کلی با خودم راجع به دمپایی و موضوعات دیگه حرف میزنم.

در طی روز بارها یه گنجشک میاد روی نرده های جلوی پنجره میشینه

و آواز میخونه و نوکش رو لای پرهاش فرو میبره .من هم میرم

پشت شیشه در دو قدمیش میایستم و نگاش میکنم و وقتی بهش

نزدیک میشم ویا با انگشت نشونش میدم میپره و میره.به انواع

پرنده ها میگم "دبنده" گاهی هم "پدنده".

خلاصه کلی با کلماتم باعث میشم مامی و بابایی قربون صدقم

برن و فشارم بدن.

هر روز یه بار گاهی هم دو بار یا بیشتر با مامان جون و باباجون

تلفنی حرف میزنم.مثلا وقتی با مامان جون حرف میزنم ظرف

3 ثانیه 35 بار میگم "باباجی".بعد که گوشی رو داد به باباجون

کلی با باباجی حرف میزنم.

وقتی هم که تشنه ام میشه یا وسط حرف بابایی و مامی میخوام

جلب توجه کنم میگم :آببِ.بعد که بابایی یا مامی میخوان بهم

آب بدن یه لیوان یا کاسه ی دیگه نشون میدم و میگم"دان دان"

یعنی "تو این" بهم آب بدین.

قطره ی آهن و رویم رو با اشتیاق بدون اینکه سرو دست وپام

رو نگه دارن و فوتش کنم رو لباسم(برخلاف گذشته) میخورم.

خلاصه که مامی کلی ازم راضیه.و گاهی جلوی من از خدا بابت

داشتن همچین پسر گلی میلیونها بار تشکر میکنه و میگه :چه پسر

گلی .به به.چه قدر اقاست .چه قدر با شخصیته .خدایا میلیونها بار

 شکرت.

شبها بیشتر بابایی و گاهی مامی منو میزارن تو تختم و یه کمی

پیشم میمونن وبعد میرن.البته چراغ راهرو روشن میمونه.من

هم بعد از حدود 2 بار که صداشون میکنم که گاهی الکی درخواست

آب میکنم،دیگه تسلیم میشم و میخوابم.به ندرت هم لجبازی میکنم.

به محض اینکه میرم تو صندلیم توی ماشین میشینم میگم :"آننهِ.

یعنی آهنگ.بعد بابایی برام آهنگ میزاره.

سر سفره هم که همش میگم"مُ"یعنی ماست.بابایی هم مجبوره به

ازای هر یه قاشق غذا بهم یه قاشق ماست بده.عاشق پلو سفیدم

و به پلو میگم "پُ".

قدم به کلید ها برق میرسه و روشنش میکنم و ذوق میکنم و میگم:

"دامپ".چند روز پیش هم یاد گرفتم به پرده دقیقا بگم"پرده".

به ماشین میگم"ازی".ووقتی دلم آجیل بخواد یا در حال خوردنش

باشم هی نشونش میدم و میگم"آججی".به شیرهم مدتهاست که

میگم "شی".به توپ هم میگم "دوپ".عاشق کانال baby tv ام

و بهش میگم"bibi".گاهی پاهامو نشون میدم و میگم"پا".

به پستونک که از بچگی بابا و مامی" دینگ"صداش میکردن،

میگم "نو".در عوض به نون میگم "نو نو".به شلوار هم میگم

"دبا".به مگس میگم "پشه"وخیلی هم ازش بدم میاد.

روزی حداقل 15 جلد کتاب از کتابهای خودمو میارم تو بغل

مامی یا بابایی میزارم یعنی برام بخونین،اونها هم میخونن برام.

وقتی زنگ درو میزنن میدوم جلوی در و داد میزنم"در"یعنی

بیاین درو باز کنین.اگه بابایی خونه نباشه همش فکر میکنم اونه

که زنگ میزنه و میگم"در بابایی".به گوسفند هم میگم"ببعی".

البته شانس دیدنش رو بیشتر تو کتابها و کارتون ها داشتم.

یه بار باباجون پسته گذاشته بود تو داشبورد و از اون وقت تا

یه ماه همش داشبورد رو باز میکردم و میگفتم"پته".

تا لختم میکنم دودولم رو نشون میدم و میگم "دودَ".

وقتی بابایی و مامی ازم میخوان که به کسی جوجو بدم ،یه

کوچولو از سینه ام میکنم و میدم دهن طرف.یا وقتی میگن

دودول بده با سماجت از روی پوشک دودول میکنم و میدم

به طرف.

وقتی میخوام پی پی کنم از قبل اعلام میکنم که "بی بی".

به درخت هم میگم "اییهَ".

معنی مالکیت هر روز داره توم عمیق تر میشه.

سعی میکنم مامی رو تحت عذاب وجدان قرار بدم تا زود به زود

آپ کنه.

فعلا تا بعد.

 

 

 

نظرات 1 + ارسال نظر
لیلی مامان یونا یکشنبه 2 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 09:18 ق.ظ http://youna.persianblog.ir

سلام کجایید؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد