گمونم دیگه  حد اکثر تا یک هفته دیگه به دنیا بیام.

مامانی این روزها و شبها همش انقباض داره.درد هم داره.همش اشک میریزه .آخه خیلی بهش سخت میگذره.تهوع هم داره.(یه ذره لوس هم هست)

ممکنه دیگه تا به دنیا اومدنم نتونیم این صفحه رو آپ کنیم.اما بعدش به محض اینکه حال مامانیم خوب شد میایم و کلی خبر بهتون میدیم .شاید عکس هم بذاریم.

همتون رو به خدا میسپارم.برای سالم به دنیا اومدنم  و کم درد کشیدن مامانی دعا کنین.

خسته نباشی باباجونم.

 

دیشب بابا جونم بعد از تعطیل شدن از کارخونه رفت یافت آباد و سیسمونی منو که سفارش داده بود تحویل گرفت و آورد خونه.سیسمونی من یه تخت باکمدو ویترینه که ام.دی.افه آبی رنگه .خیلی خوشگله.دست باباجونم درد نکنه.تا حوالی ساعت ۳ داشت این مجموعه رو که به صورت قطعه قطعه بود سر هم میکرد.خیلی خسته شد .طفلی بابام.دست تنهاست خیلی.آخه مامانم هم چون زیاد حالش خوب نیست نمیتونه کمکی بکنه.ان شاالله من زود بزرگ میشم و میشم کمک حال بابا جونم.

بعد از اینکه مجموعه سیسمونی رو بابام سر هم کرد هر دوشون به وجد اومده بودن.آخه دیگه خیلی با من احساس نزدیکی میکردن.بابا جونم با همون دستای خاکیش صورتش رو گرفت و اشک ریخت از خوشحالی.

بابا جونم یه کتاب خونه خوشگله ام . دی.اف هم خرید. اونو هم گذاشتن تو اتاق من.

دیشب دایی بهزاد( یوسفی) تماس گرفت و گفت که فردا( یعنی امروز) میاد خونمون.تا این لحظه ۳ بار زنگ زده و عذر تاخییر آوده و هنوز هم پیداش نیست.

من باز هم از بابا جونم از ته دل تشکر میکنم به خاطر همه چیز مخصوصا به خاطر زحمتهایی که تو این ۹ ماه برای من و مامانم کشیده.به خاطر همه بیدار موندنها.کارهای سخت .دست تنهایی هاش.خستگی هاش.و به خاطر همه هزینه های مالی که تا این لحظه برام کرده.

بابا جونم خیلی دوستت دارم. دستاتو میبوسم تا خستگی از تنت در بیاد.