آپ در شانزده ماهگی

 

 

سلام به دوستای خوبم واقوام عزیزم و هر رهگذری که اینجا رو اتفاقی میخونه.

جونم براتون بگه که مامی تصمیم گرفته اگه خدا بخواد و بابایی کمک کنه و مامی

هم همت کنه ،از این به بعد ماهی یک بار وبلاگم رو بنویسه.اینجوری هم مامی

خسته نمیشه هم شمایی که میخونین.هم مطالب تازه تره و کلی از مطالب هم از

یاد مامی نمیره .گرچه تقریبا هر روزی که اتفاق خاصی بیافته مامی تو تقویمش

یادداشت میکنه و بعد یه جا انتقالش میده به وبلاگم.البته هر روز من ،یه روز

خاصه و هر حرکت من یه حرکت خاص(اینا رو مامی از خودش میگه).

اما جونم واسطون بگه که من 25 آبان جمعه بوس فرستادن رو از مامان جونم

یاد گرفتم(مامان مامانم).و این کار رو در نهایت شیرینی انجام میدم.تصور بفرمایید

یه پسر بچۀ ناز ،با دستهای کوچولو بوس بفرسته.وااااااااااااایییییییییی.

همون روز هم مامان جون اینها رفتن تهران و من تنها شدم.

28 آبان هم چون تب داشتم و علایم سرماخوردگی منو بردن دکتر.عکسهای تولد

1 سالگیم هم که تو آتلیه انداختم آماده شد و گرفتیم .وای چه عکسهایییییییییی.

از 29 آبان ما هم رفتیم تهران.خاله مژده و مریم گلی هم اونجا بودن.مهمونی

هم میرفتیم.دو بار هم من و مامی و مامان جون و خاله رومیسا و خاله مژده و

مریم گلی رفتیم بیرون.دکتر و خرید و...دنیس تریکوی میرداماد هم رفتیم که

من رفتم سراغ رگال لباسهای اونجا و حتی رو زمین دراز هم کشیدم.!!

8 آذر هم مامان جون و خاله مژده اینها رفتن شمال.مامی و خاله رومیسا

هم به خاطر اینکه مهمونها رفته بودن و اینها احساس تنهایی و دلتنگی میکردن

تصمیم گرفتن بریم بیرون.جاتون خالی رفتیم بیرون و این دو تا هی پول آتیش

زدن .پالتو ،پوتین..

11آذر هم رفتیم پیش دکترخودم چکاپ ماهیانه.قدم 79 سانتی متر و وزنم

10 کیلو و دور سرم :47 سانتی متر بود .حوالی ساعت 11:30 شب هم اولین

برف امسال بارید.

دکترم به مامی گفته بود اعضای بدنش رو آروم آروم بهش یاد بدین.وقتی اومدیم

خونه مامی همۀ اعضای بدن و صورتم رو پرسید و من نشونش دادم.بدون اینکه

قبلا به من یاد داده باشن.مامی کلی خوشحال بود وفیلم میگرفت.و فدای من میشد.

من گاهی یه چیزی میگم اما بعدش تا یه مدتی نمیگم یا دیگه اصلا نمیگم.

مثلا 16 آذر به مامان جونم(مامان مامانم)وقتی تلفنی باهاشون صحبت!! میکردم

گفتم «بیا».اما بعدش دیگه اصلا نگفتم.

از 17 آذر هم غذاهام رو فوت میکنم بعد میخورم.کسی هم بهم این کار رو یاد نداده.

مامانم هم نمیدونه من از کی یاد گرفتم.هر چیز داغی(مثلا لیوان چای مامی رو روی

میز)که میبینم از دور فوت میکنم یعنی این داغه.گاهی وامیستم و خم میشم و از بین

دوتا پاهام دنیا رو تماشا میکنم.با ریموت کنترل تلوزیون و رسیور رو روشن و خاموش

میکنم و کانال هم عوض میکنم.

هر چیزی رو هم که مامی میگه برام بیار میارم.حتی اگه اون چیز ازم دور باشه.

مثلا مامی بهم گفت :پسرم برو یه دونه پوشک بیار تا پوشکت رو عوض کنم.

مامی تو هال نشسته بود و پوشک تو اتاق خواب خودم .من هم بدو بدو رفتم آوردم.

و مامی کف کرد چون همین جوری گفته بود اصلا جدی نگفته بود.

19 آذر رفتیم واسه من یه توالت فرنگی خیلی قشنگ و مجهز خریدیم.البته

من فقط به عنوان یه صندلی که آلات موسیقی هم داره ازش استفاده میکنم.

ظهر 29 آذر رفتیم زنجان.آخه شبش مراسم نامزدی عمو کیاوش با زن عمویلدا

بود.هوا هم فوق العاده سرد بود.اون شب با خاله رومیسا اینها و خاله رویا خونۀ

عمو حمید خوابیدیم.فرداش عید قربون بود.به خودمون حال دادیم و صبحانه کلی

کباب خوردیم.بعد همگی رفتیم خونۀ مادرجون اینها.نهار اونجا بودیم.عصر خاله

رومیسا اینها رفتن تبریز و ما هم برگشتیم کرج.شبش شب یلدا بود.من و بابایی خسته

بودیم زود خوابیدیم و مامی و خاله رویا واسه خودشون شب یلدا گرفتن وخوراکی خوردن

و mbc2 نگاه کردن.

1 دی شنبه صبح من و مامی وخاله رویا رفتیم ترمینال شرق واز اونجا با سواری

های ساری گشت رفتیم شمال.البته کسی از اومدنمون خبر نداشت و همه کلییییییی

سورپرایز شدن.

چشمتون روز بد نبینه 10 روز اونجا بودیم که یک هفته اش گاز قطع بود و با

بخاری برقی سر میکردیم.هرچند که سردمون نبود اما زندگی سخت شده بود.

تو شمال بودیم که یاد گرفتم با نشون دادن ریموت کنترل به اصطلاح ضبط

به بقیه بفهمونم که برام روشنش کنن و من هم برقصم.در روز مجموعآ 1 ساعت

میرقصیدم و بقیه اغلب برام دست میزدن.آهنگهای مورد علاقه ام :«فقط یه نگاه»

اندی،«نیلوفر»فارز،من برات بیس میزنم ،هستن.خیلی هم قشنگ میرقصم.

از 5 دی مامی متوجه شد که من میتونم چند قدم به عقب هم بردارم.

8 دی عید غدیر بود و مامی کلی عیدی درست کردو چون من سیدم خیلی ها

اومدن دیدنم وعیدی گرفتن.

12 دی تو شمال رفتم چکاپ ماهیانه.قدم 80 سانتی متر و وزنم 100/10 و دور

سرم 6/48 بود.البته هر وقت دوجای مختلف چک میکنم نتیجه های عجیبی میدن

مامی رو عددهای دکتر خودم حساب میکنه.

14 دی من و مامی با ساری گشت برگشتیم تهران و این دفعه بابایی رو سورپرایز

کرده بودیم چون بهش نگفته بودیم که داریم میایم.کلییییییییی خوش حال شد.

تو جاده فیروز کوه همه جا سفید بود و مامی بهم یاد داد که اینها اسمش برفه.من

هم یاد گرفتم و هر جا برف ببینم میگم:«بَ».

این روزها دستم رو میزارم رو چشمام و یه هو بر میدارم و صدا در میارم و دالی

بازی میکنم.

16دی انقدر برف باریده بود که همه جا تعطیل شد و بابایی هم موند خونه.من هم

کلی با بابام کیف کردم.کاش همیشه بابایی خونه بود.بعد بابایی منو برد رو تراس

و من برای اولین بار به برف دست زدم.کلیییییییی هم تعجب کرده بودم.

17 دی خاله مریم ایزد شناس بهم یاد داده بگم من.با دو دست آروم میزنم رو

سینه ام و میگم«مَ».این روزها یه هویی محبتم به جوش میاد و میرم بغل

مامی میشینم و پستونکم رو میزارم دهنش و نازیش میکنم و بوسش میکنم

و بعد پستونکم رو میگیرم ازش.مامی هم که میمیره برام.

از 21 دی مامی متوجه شد که من دیگه خیلی راحت رو پنجۀ پام بلند میشم

و چیزهایی رو که دستم برسه از رو میز غذا خوری برمیدارم.

از 22 دی که بابایی به پیشنهاد مامی برام مداد شمعی و دفتر نقاشی خرید

روزی یک بار نقاشی میکشم.اولین نقاشیم رو هم مامی به عنوان قشنگترین

تابلوی دنیا زده رو دیوار.همون روزهای اول مداد شمعی ها رو شکستم و

تا کسی هواسش بهم نباشه مداد ها رو میجموام.یه بار مامی تو پی پیم یه

تیکه از مداد شمعی سفیدم رو دید.

از 23 دی هم وقتی مامی میگه بیا پسرم میخوام پوشکت رو عوض کنم

دست میزنم به پوشکم و میگم«دیش»یعنی جیش.

هر صبح که منو مامی از خواب بیدار میشدیم ،بعد از اینکه شیرمو میخوردم

لباس مامی رو میزدم بالا و انگشتمو میکردم تو ناف مامی و میگفتم«نا»

یعنی ناف.اما از 26 دی ناف خودمو کشف کردم و مدام بلوزم رو بالا میزنم

و هی با انگشت شست و اشاره نافم رو میگیرم و میکشم.

28 دی مامی برای اولین بار تو عمرش حلوا درست کرد.اونم به خاطر من.

و تو تقویمش نوشت:«برای اولین بار حلوا درست کردم.خوشحالم که انقدر

بامداد رو دوست دارم که به خاطرش کارهایی رو که هیچ وقت انجام ندادم،

انجام میدم.»

29 دی دیگه یاد گرفتم که به حموم بگم«حمو».تو استخرم رو سطح آب خم

میشدم و با دهنم رو آب حباب درست کردم.

30 دی مامی بهم یه لولۀ مقوایی باریک (لوله ایی که فویل آلومینیومی رو

دورش میپیچند) داد و با 8 تا توپ که از یه اندازه هستن ،هاکی بازی میکنم.

تا مامی موقعۀ کتاب خوندنش میخواد منو از سر خودش باز کنه میگه:

بامداد،چوب هاکیتو بیار حاکی بازی کن.منم خوشحال میشم و بدو بدو میرم

هاکی بازی میکنم.

3 بهمن پدرجونم از زنجان اومد خونمون.اولش ازش میترسیدم و نمیرفتم

طرفش.اما یه کمی بعد باهاش رفیق شدم و باهاش بازی میکردم.هی

میترسوندمش.راستی گفته بودم بهتون که ترسوندن بلدم؟3ماهی میشه که

بلدم.دستامو میارم بالا ولبامو گرد میکنم و صدای «هو»یا یه همچین چیزی

 در میارم و میترسونم.

از 9 بهمن هم هر چی رو که میخوام نشون میدم و میگم «می».سگ رو

که میبینم میگم:«هابو».به حلوا هم میگم:«هبا»

15 دی مامی منو گذاشت خونۀ خاله رومیسا و رفت زنجان.یه کار اداری

داشت باید حتما میرفت.جاده ها هم خراب بود و برفی.اصلا صلاح نبود

منو ببره و نبرد.ساعت 5 عصر رفت و ساعت 8:30 شب فرداش منو

دوباره دید.این اولین بار بود که این همه از هم دور بودیم.از تهران تا

زنجان و به مدت تقریبا 27 ساعت.مامی خیلی دلش برام تنگ شده بود.

عوضش موقعی که مامی میرفت بدون اینکه رفتنش برام مهم باشه براش

 بای بای کردم.

17 بهمن هم دندون بعد از نیشم در اومد بالا  سمت راست.بدون اینکه

نیشم در اومده باشه.

غروب 21 بهمن هم با عمو ایزد اینها و عمو قیس که خونۀ ما بود

رفتیم خونۀ خاله رومیسا که به مناسبت سالگرد ازدواجش مهمونی

داده بود.البته دوساعت وچهل و پنج دقیقه هم تو ترافیک بودیم.

عوضش شب حسابی بهم خوش گذشت و حسابی هم رقصیدم.

30 بهمن خونۀ خاله رومیسا بودیم که باباجون از ساری یه هو اومد اونجا

و سورپرایزمون کرد.

2 اسفند هم خاله نسترن به خاطر تولد داداش ارشیا مهمونی داده بود رفتیم

خونۀ شهین جون.خیلی خوش گذشت.یه کمی خوابیدم یه کمی به سگ دایی

علی نگاه کردم ،یه کمی هم رقصیدم.یه کمی هم به بازی های داداش ارشیا

با دایی کامیار نگاه کردم و تعجب هم میکردم و وسط رقص یادم میرفت که

داشتم میرقصیدم و همون جور وای میستادم وبه اونها نگاه میکردم.

3 اسفند ساعتها و تقویم هایی که مامی از سایت کودکانه سفارش داده بود و

عکس من روشون بود رو تحویل دادن و مامی و بابایی کلی ذوق کرده بودن

فرداش بابا جون یه ساعت و یه تقویم رو برد شمال واسه خونۀ خودشون.

از هر کدوم یکی هم مامی گذاشته کنار واسه خونۀ پدر جون ومادرجون

زنجان،یه ساعت هم زدن به دیوار اتاقم و یه تقویم هم گذاشت رو میز

تلوزیون.مامی میگه مثل کسایی هستیم که بعد از 10 سال نذر ونیاز

و دوا و درمون بچه دار شدن.تازه،35 تا کارت پستال با عکس من کنار

سفرۀ هفت سین ،برای نوروز به همین سایت کودکانه که لینکش هم تو

وبلاگم هست ،سفارش دادن.

10 اسفند بعد از اینکه خاله نسترن اینها که خونۀ ما بودن رفتن تهران

مامی و بابایی منو سوار کالسکه کردن و رفتیم کلی خرید کردیم و بعد

ناهار خریدیم رفتیم پارک خوردیم و بعد من رفتم رو چمنها(ته سیگار و

چوب نیم سوخته و هزار تا آشغال دیگه)دویدم و زمین می خوردم وغلت

میزدم و میخندیدم و جیغ میکشیدم از خوشحالی.مامی هم که یادش رفته

بود دوربین فیلم برداری و عکاسی رو بیاره با اون موبایل درپیتش فیلم

میگرفت.تنۀ درخت رو برای اولین بار لمس کردم و هی نگاهش میکردم.

بعد رفتیم قسمت وسایل بازی که به جای اینکه با وسایلش بازی کنم با

سنگهایی که کف اونجا بود بازی میکردم.با دست چند تا چند تا برشون

میداشتم و پرتشون میکردم.یا به دقت نگاهشون میکردم.خلاصه که کلییی

کیف کردم و مامی و بابایی هم از دیدن من حسابی کیف کردن.

دیگه قرار شده زود زود بریم پارک.آخه هوا داره گرمتر میشه .

11 اسفند بعد از اینکه هر چی آب تو لیوان بود ریختم رو لباسم ومامی

بهم گفت :لباستو خیس کردی حالا لباس نداری.دویدم و رفتم از تو

ساکم کاپشن و شلوارمو آوردم دادم به مامان یعنی که لباس دارم .

انقدر غر نزن.مامی هم که طبق معمول کف کرده بود.

12 اسفند هم رفتیم پیش دکترخودم چکاپ ماهیانه.قدم 84 سانتی متر،وزنم

800/10 ودور سرم 48 سانتی متر بود.از مطب که برمیگشتیم بابایی

برام یه ماشین فورمول یک خرید که باید بشینم روش و پاهام رو بزنم

زمین و خودم روعقب و جلو ببرم.کلی با این ماشینم کیف میکنم.

ضمنآ قبلآ هر وقت بابایی از ماشین پیاده میشد گریه میکردم،حالا وقتی

مامی هم پیاده میشه گریه میکنم.این موضوع باعث میشه مامی فکر

کنه سر یا ته پیازه.

15 اسفند هم بابایی زود اومد خونه با ماشین عمو ایزد(آخه ماشینی

که خریدیم هنوز تحویل ندادن،جهت ثبت در تاریخ مینویسم)رفتیم تهران.

مامی وقت دکتر داشت.تو فاصلۀ اینکه مامی نوبتش بشه رفتیم میدون

انقلاب و به کمک راه نمایی هایی که عمو بابای سارا قبلا کرده بود

تونستیم جای فروش کتابهای حسنی رو پیدا کنیم و 14 تاشو بخریم.

البته نمیدونیم کلآ چند تاست .این فروشگاه فقط 14 تاشو داشت.

واسه کسایی که نمیدونن بگم که آدرسش اینه: از آزادی که اومدین

میدون انقلاب ،ضلع شمالی میدون یه دکۀ روزنامه فروشی هست

که مجلات خارجی هم میاره، مثل مجلۀ تخصصی مکانیک یا معماری.

از دیروز که 16 اسفنده یاد گرفتم که وقتی بابایی یا مامی میگن:پسر

من کیه؟با دو دست آروم بزنم رو سینه ام (قبلا هم بلد بودم)و بگم «من».

قبلا میگفتم:«مَ».

اوه.یه نفس همه رو گفتم ها.

حالا مطمئنآ کلی مطلب جا مونده.مامی همه رو که یادش نمیمونه که.

حالا به خودش قول داده تند تند آپ کنه.ببینیم و تعریف کنیم.

فعلا خداحافظ.