جشن خوب یک سالگی

 

 

سلام به همه ی دوستای خوبم واقوام عزیزم

خاطره نویسیم رو از 18 مرداد پی میگیرم.

18 مرداد همونطور که براتون گفته بودم بابا جون رفت شمال و من بازم تنها شدم.

مامی وبابایی هم کم کمک سعی میکردن وسایل خونه رو جمع کنن تا برای اسباب

کشی آماده باشن.19 مرداد مامی و بابایی که دیدن موهام خیلی بلند شده و از ابروهام

هم پایین تر اومده یه خورده و پشت گردنم هم رسیده و هوا گرمه و بیشتر باعث میشه

عرق کنم تصمیم گرفتن موهام رو با «موزر»کوتاه کنن.اولش یه ذره از صداش ترسیدم

بعد مامی پیشنهاد داد که بزارن یه کمی باهاش بازی کنم تا دوست بشم باهاش.بعد که دوست

شدم دیگه ول کن نبودم هی با دست از رو سرم میکشیدمش تا باهاش بازی کنم.جلوی موهام

رو هم مامی با قیچی کوتاه کرد.و موهای کوتاه شدمو تو یه شیشه یادگاری نگه داشت.

راستی به نظر شما موهام تو شیشه تا کی سالم میمونه؟

خلاصه ،بعدش بابایی حمومم داد و وقتی موهام خشک شد تازه گندی که مامی و بابایی زده

بودن مشخص شد.انقدر کوتاه و بلند داشت که نگو.دور سرم یه جاهایی  خیلی خالی شده بود.

البته بیچاره ها حق داشتن.اگه بدونین چی به سرشون آوردم بهشون حق میدیدن.دو نفری منو

نگه داشته بودن باز هم من پیچ و تاب میخوردم.از تمام این صحنه ها هم فیلم گرفتن.

اگه کسی در ارتباط با کوتا ه کردن مو تجربه یی یا پیشنهادی داره بگه که خیلی به دردمون

میخوره.

روز 22 مرداد هم دومین دندونم ،پایین وسط سمت راست در اومد.بابایی هم شب اولین سرویس

وسایلی که میشد برد رو برد خونۀ جدیدمون.

23 مرداد هم من با مامی و بابایی برای اولین بار رفتم خونۀ جدیدمون رو دیدم.26 مرداد هم کل

وسایلمون رو بردن خونۀ جدید.البته یه هفته طول  کشید تا خونه خونه شد.تو این مدت هم بیشترش

رو خونۀ خاله سمیه بودیم.تو این اوضاع و احوال و درگیر بودن مامی به کار خونه و اسباب کشی

و خونۀ مردم بودن،به علت نا رسایی به من ،کلی وزن از دست دادم و لاغر شدم.الاهی مامی فدام

بشه.تو این چند روز که مامی و بابایی برای تمیز کردن و چیدن وسایل میرفتن خونۀ جدید من و

خاله رومیسا خونۀ خاله سمیه میموندیم.باز هم الاهی مامی فدام بشه.

1 مرداد من و مامی و بابایی و خاله رومیسا و خاله رویا که چند روزی اومده بود  پیش من ،از

تهران خونۀ خاله رومیسا،با ماشینش رفتیم شمال خونۀ باباجون اینها.ساعت 10 شب رسیدیم.

تمام راه من ذوق زده بودم.مامی جلو نشسته بود و من رو رون مامی وامیستادم و داشبورد رو

نگه میداشتم و جلو رو نگاه میکردم.کلی ذوق کردم.عکس هم گرفتم تو همون حالت.گاهی هم

میرفتم پشت بغل یا بین خاله هام مینشستم.

خلاصه،2 شهریور هم من و بابا جون و عمو مصطفی جلوی در بیمارستان بوعلی ایستادیم و

مامی رفت دیدن نی نی خاله مریم که اسمش فاطمه است و خیلی هم نازه.طفلی از 10 روزگی

قند خونش افتاد و تشنج کرد و حدود 50 روز بیمارستان بستری بود.خدا ایشالله شفاش بده و

دل مامانش رو شاد کنه.مامی ازش عکس گرفت و آورد تو آرشیو عکسهای من برام یادگاری

گذاشت.از اینجا به فاطمه تقی پور خوشگل هم سلام میکنم.ضمنا مامی همون روز جلوی در

بیمارستان یه موبایل پیدا کرد و برد داد به صاحبش.

وای خدایا،اینو بگم براتون،روز 6 شهریور من و مامی و بابایی و خاله هام رفتیم دریا و من

دریا رو برای اولین بار دیدم.فقط خدا میدونه چه شکلی شده بودم و چه کار میکردم.مامی از تمام

این صحنه ها فیلم گرفت.من و بابایی آب تنی هم کردیم.انقدر از آب خوشم اومد که نگو.تا غروب

آفتاب تو آب بودم و با گریه آخرش اومدم بیرون.همۀ اطرافیانم از برخوردم با این آبی بزرگ

تعجب کرده بودن.

دوباره روز 8 شهریور من و بابایی و باباجون رفتیم دریا ولی این دفعه دیگه تو آب نرفتم.ولی

عوضش برای اولین بار سوار اسب شدم.اما فیلم و عکسی از اون روز ندارم.آخه مامی همرامون

نبود.مامی معمولا واحد تصویر برداریه.

جمعه عصر بعد از اینکه عروس خاله رومیسا رفت(آخه 5 شنبه و جمعه عروس داشت)رفتیم دور

زدیم.یه سر حمید آباد و یه سر زاغمرز رفتیم.زاغمرز رفتیم سر  خاک مامانی(مادر بزرگ مامی).

اونجا هم عکس گرفتم.جای سرسبز و با صفا و آرومیه.مامی اونجا هم از من و از اطراف و از

قبرها عکس گرفت چون میدونه که چند سال بعد دیگه اونجا این منظره رو نداره.

روز 10 شهریور هم بردیا شاملی به دنیا اومد.که بچۀ پسر عمۀ مامیه.

12 شهریور من و مامی و خاله رومیسا داشتیم حرکت میکردیم سمت تهران که عمو فرهاد و خانمش

که تازه عروسی کردن از مشهد اومده بودن شمال ماه عسل.مامی آوردشون خونۀ باباجون یه ذره

استراحت کردن و بعد اونها رو تو پلاژ جا به جا کردو بعد حرکت کردیم .بابایی تهران بود.

ساعت 9:30 رسیدیم خونۀ خاله رومیسا .بابایی هم اومد پیشمون.

از 15 شهریور دیگه یاد گرفتم هی اسباب بازیهامو میرختم پشت کامیونم و هی خالی میکردم.

از بازی های پر سرو صدا هم خیلی خوشم میاد.مثل بردن وسایلم روی سرامیک و زدنشون

روی سرامیک.یا زدن قاشق تو بشقاب.

16 شهریور بعد از اینکه پی پی کردم یه ذره خونابه دفع کردم.مامی و بابایی بردنم تهران

بیمارستان میلاد.جمعه هم بود.بعد از اینکه آزمایش گرفتن گفتن که چیزیم نیست.تو فاصلۀ

آماده شدن آزمایشم رفتیم خونۀ خاله شاهرخ و باز هم من با سگشون وسگشون با من کلی

سرگرم شدیم.

از روز 17 شهریور هم ،یاد گرفتم که هم تند هم یواش نازی کنم.وقتی بهم میگن نازی

کن تند تند نازی میکنم اما،وقتی کلمۀ نازی رو میکشن برام ،یواش و آروم نازی میکنم.

تا حدود 20 دقیقه میتونم با مامی کشتی بگیرم که این بازی و گاز گرفتن صورت مامی

رو خیلی دوست دارم.موقعۀ کشتی گرفتن صدای: اِه ،اِه هم در میارم.یعنی خیلی دارم

زور میزنم. مو میکشم و چنگ میزنم.تا نیم ساعت هم گاهی آواز میخونم.جالبه که

بیشتر بازیهامو با مامی انجام میدم فقط.

تا مامی یا بابایی دراز میکشن رو زمین میام و خودمو پرت میکنم روشون و باهاشون

کشتی میگیرم.میشینم رو صورتشون و هی بلند میشم و خودمو پرت میکنم رو

صورتشون.

19 شهریور هم رفتیم دکتر برای سرما خوردگیم دارو داد و قد و وزن هم انجام دادیم.

وزنم 9 کیلو و 100 و قدم 77 سانت بود.

20 شهریور تولد مامی بود .اولین سالی بود که مادر بود و تولدش بود.خاله رومیسا

 فقط این نکته رو یادآوری کرد و تبریک گفت. تولد 29 سالگی.

از 21 شهریور خودم با سرعت از مبل یا تخت مامی اینها میرم بالا و با سرعت میام

پایین .البته قبلا هم میرفتم اما به این سرعت نبود.چند ثانیه ایی هم وامیستم و گاهی دو

سه قدم راه میرم.از امروز ادای بابایی رو درمیارم و با بوروس موی خوم و بابایی رو

شونه میکنم.

از 22 شهریور به هر چیز خوراکی غیر از شیر میگم «هم»و به شیر میگم «مم».

از روز 26 شهریور هم یکی از بزرگترین تفریحاتم وررفتن و صدا زدن جارو برقیه.

البته وقتی خاموشه.وقتی هم که روشنه پا به پای تنه اش چهار دست و پا میام و کنارش

میشینم و با چشمهای گشاد شده نگاه میکنم و همۀ شجاعتم رو جمع میکنم و بهش دست

میزنم.27 شهریور واسه اولین بار باباییم رو صدا زدم و گفتم: بابا.

باباییم هم از خوشحالی مرد.

28 شهریور وقتی داشتم با باباییم میرفتم بیرون خرید،واسه مامی بای بای کردم که این

دفعه مامی مرد.

5 مهر من و مامی و بابایی و مهندس ایزد شناس از هم کارهای بابایی و خانمش خاله

مریم رفتیم زنجان خونۀ پدر جون.15 ماه رمضون هم بود.دندونم خیلی اذیتم میکردو

منم بابایی رو اذیت میکردم.فردا صبحش یعنی ششم وقتی از خواب پا شدم بابایی دید

که دندون بالام یه کوچولو در اومده.عصر جمعه ششم هم برگشتیم خونه.

14 مهر باز هم رفتیم قد و وزن،ایندفعه وزنم 9 کیلو و ششصد بود و قدم 78 ونیم.

همون شب وقتی جلوی تلوزیون ایستاده بودم و با دستهام میز تلوزیون رو نگه میداشتم

یهو دستمو ول کردم و برگشتم و حدود 2 متر راه رفتم و اومدم بغل مامی.

همه خیلی خوش حال شدن.از فرداش هی دستمو از دیوار ول میکردم و 1 یا 2 متر راه

میرفتم.

از 16 مهر دیگه کلا راه رفتم.

19 مهر بی خبر رفتیم ساری و همه رو سورپرایز کردیم.بیستم ظهر من و بابایی و مامی

و عمو قیس با خانوادۀ مهندس ایزد شناس رفتیم عباس آباد بهشهر.کلی خوش گذشت.من و

بابایی کلی توپ بازی کردیم.بابایی منو بغل کرده بود وتوپ رو شوت میکرد و توپ که

سر پایینی رو دوباره برمیگشت پاهامو میبرد جلوی توپ و شوت میکردم توپ رو .از

اون روز هم فیلم داریم.

بابایی برگشت کرج و ما موندیم شمال .

از روز 26 مهر خونۀ بابا جون اینها شلوغ شد.آخه تدارک عروسی خاله رومیسا رو میدیدن

و هی از شهرهای دیگه مخصوصا تبریز مهمون میومد.شبش بار برون مختصری برای

خاله رومیسا گرفتن.بیست و هفتم پدر جون و مادر جون و خاله شاهرخ و حمید آقا هم اومدن.

شبش حنا بندون خاله بود.من که از صدای ارکستر و رقص نور اذیت میشدم و بابایی رو هم

اذیت میکردم.طوری که بابایی فقط منو بغل میکرد و راه میبرد و 80 درصد جشن رو  بیرون

از سالن و یا داخل ماشینمون نگهم میداشت.بیچاره هیچی از مراسم نفهمید.

شنبه بیست و هشتم هم  عروسی بود که باز هم به همین منوال گذشت.

سوم آبان به خاطر من خاله مهرانه و پسرهاش از بهشهر اومدن خونۀ مامان جون اینها.کلی باهام

بازی کردن و من کیف کردم.چهارم عصر ،من و بابایی و مامی و عمو حسین بالاخره از ساری

راه افتادیم به طرف تهران.مامان جون اینها هم ششم اومدن تهران خونۀ خاله رومیسا.این روزها

هم هی پاگشای خاله دعوت میشن.

وقتی برگشتیم کرج مامی و بابایی همش خرید میکردن و تدارک جشن تولد منو میدیدن.

پنج شنبه دهم آبان،یک روز زودتر جشن برام گرفتن.کیکم یه سگ پودل سفید بود.آخه من سال

سگ به دنیا اومدم.خیلی خوش گذشت.اولش من و داداش ارشیا کلی رو سرامیک کف سالن

 ماشین بازی کردیم،بعد هم یه کمی تو جماعتی که میرقصیدن وول میزدم،یه کمی هم تو بغل

بودم بعد بابایی برد خوابوندم.زحمت فوت کردن شمع و بریدن کیک و باز کردن کادوها افتاد

گردن داداش ارشیا.داداش ارشیا ممنونم که این همه واسه تولد م زحمت کشیدی.از کادوهای

خوشگلت هم ممنونم.داداش ارشیا دوتا بلوز و یه شلوار بهم کادو داد.خاله نسترن و عمو کامی

هم یه سکه دادن،عمو فردی و خانمش یه هواپیمای آدم آهنی دار،عمو یزدان یار و خانمش یه

قطار با ریلش که خیلی خیلی جالبه،عمو ایزد شناس و خاله مریم یه دایناسور و یه سگ پودل

خوشگل،عمو احمد وخاله سمیه یه بلوز شلوار بیرونی، عمو روزبه و خاله شیرین پول،خاله

رومیسا و عمو حسین یه سکه ،مامی و بابایی هر کدوم یه سکه و باباجون و مامان جون یه

صندلی ماشین چیکوی فوق العاده شیک.فیلم هم از جشن تولد یک سالگیم دارم.فکر کنین!!!

من یه ساله شدم.

جمعه عصر بعد از اینکه مامی و بابایی و خاله رومیسا و عمو حسین خونه رو مرتب کردن

رفتیم تهران خونۀ خاله رومیسا پیش مامان جون و باباجون و زن عمو.واسشون کیک و کلی

از غذاهای جشن تولد رو بردیم تا به نوعی تو این جشن سهیم باشن.

شنبه صبح من و مامی و باباجون رفتیم مرکز بهداشت تراب تو خیابون دولت،همون جایی که

سه روزگیم آزمایش تیروئید داده بودم،قد و وزن کردم.قدم 78 سانتی مترو وزنم 9 کیلو وصد

بود.یکشنبه صبح هم رفتیم واکسن یک سالگیمو که ظاهرا سه گانۀ سرخک ،سرخجه و

اوریونه زدم.وای خدایا.مامی باز هم گریه کرد.آخه هم چین زدم زیر گریه که دل سنگ

آب میشد.هر چند که بعدش هم زود ساکت شدم.خانومه گفت بعد از یک هفته تب میکنم و

علائم خفیف سرما خوردگی دارم،بعد از یک ماه هم غدد لنفاویم یه ذره ورم میکنه.خدا

به خیر بگذرونه.

دوشنبه رفتیم خونۀ جاری خاله رومیسا مهمونی پاگشا .اونجا یه نی نی بود که یه ماه و

نیم از من بزرگتر بود و اسمش هم فرسام بود.سه شنبه پونزدهم آبان هم که طبق معمول

من و باباجون رفتیم تو کوچۀ خاله اینها هواخوری،برای اولین بار باباجون برام خوراکی

خرید.دو بسته چوب شور خوش مزه.چه قدر هم خوشم اومد از مزه اش از اون روز به

بعد هر روز میخورم.

تا سه شنبه موندیم تهران و بعد برگشتیم خونه.

17 آبان مامی وبابایی که از اینکه شب تولدم عکس نگرفتن ازم خیلی ناراحت بودن،

دوباره یه کیک گرفتن و رفتیم آتلیه پیمان تو خیابون انوشیروان و ازم عکس گرفتن.

وای وای چه عکسهای قشنگی هم شد.مامی بعد از اینکه منو خوابوند و دو ساعتی هم

خوابیدم و شیرم رو خوردم منو آورد عکاسی که اگه خدا بخواد کمتر بد خلقی کنم و

تو عکسهام در حال گریه یا نق زدن ننباشم.غافل از اینکه انقدر مودب و شاد و با

حوصله بودم که همه کف کردن.

بعد از اینکه برگشتیم خونه عمو ایزدو خاله مریم و خواهرش رو دعوت کردیم به

صرف کیک و چای.چه کیک خوش مزه ایی هم بود.از کیک تولد راست راستکی

هم خوش مزه تر بود.

نوزدهم شنبه، حوالی ساعت 9 ،عمو حسین مامان جون و باباجون و خاله رومیسا

رو آورد خونۀ ما و خودش با فرح خانوم رفتن تبریز.من تو حموم بودم که اینها

اومدن و وقتی اومدم بیرون خدا میدونه چه قدر از دیدنشون خوش حال شدم.تا

لحظه یی که بخوابم شیرین کاری میکردم و از ذوقم ساعت 2 خوابیدم.

خلاصه اینکه این روزها روزهای خوبیه.

فقط مامی و بابایی از کم غذایی من نگرانن.

خلاصه در پایان یک سالگی من کتابهامو راحت ورق

میزنم و با صدای بلند میخونمشون با اینکه اکثرا فقط تصویری هستن و عکس

میوه یا یه حیوون دارن و فقط یه کلمه اسمشون زیرشون نوشته شده اما من دقیقه

ها داستان تعریف میکنم واسه هر صفحه.4 تا دندون دارم.

عاشق ریموت کنترل تلوزیون و رسیور و ...هستم.میتونم با سرعت پایین بدوم.

با انگشت شست و اشاره غذاهای کوچیک مثل عدس یا کشمش رو میگیرم و میخورم.

همۀ حروف رو تقریبا ادا میکنم البته کاملا بی هدف مثلا وسط آوازهام.4 تا دندون

دارم.با صدا میخندم.خودمو لوث میکنم.وقتی مامی بهم میگه به لیوان چای دست نزن

داغه یواش دستمو میارم نزدیک لیوان و مامی رو نگاه میکنم ببینم ترسیده یا نه بعد

میخندم و دستمو میکشم.تا وقتی هم که ببینم این کارم طرف دار داره انجامش میدم.

حدود نیم ساعت خودم با خودم بازی میکنم.میرقصم البته به صورت ابتدایی.با هر

آهنگی هم هد میزنم.بای بای میکنم.وقتی بهم میگن «دست نه» من هم دستم و به

چپ و راست تکون میدم یعنی دست نمیزنم.عاشق نگاه کردن به قالپاق ماشین هام.

پشت فرمون نشستن و باهاش بازی کردن رو دوست دارم.

مامی فکر میکنه که تو دنیا اول بابایی بعد باباجون بعد مامی ،بعد خاله رومیسا ،

بعد خاله رویاو...رو دوست دارم.هنوز وسط مامی و بابایی میخوابم که مامی از

این بابت خیلی غصه میخوره.اما بابایی کیف میکنه.عادتمه که وقتی خوابم میاد

خودم تو رختخوابم بخوابم.رو پا یا بغل و ...عادت ندارم.

روزها عین کنه به مامی چسبیدم و هر جا بره منم پشت سرش میرم تا حدی که

وقتی دستشویی میره باید در دستشویی باز باشه و من هم جلوی در دستشویی

میشینم و نگاهش میکنم.اولین متنم رو هم هفته ی پیش تایپ کردم و مامی تو

آرشیوم یادگاری نگه داشته.

موقعۀ یادداشت نوشتن مامی خودکار رو ازش میگیرم و میزارم بین انگشت

شست پام و دومین انگشتم و سعی میکنم به این صورت چیزی بکشم.

عاشق خیابونم و غروبها که بابایی از سرکار میاد آویزونش میشم و در رو

نشونش میدم و داد میزنم یعنی که بریم بیرون.

فعلا دیگه چیزی به ذهن مامی نمیرسه که برام تایپ کنه.اگه مورد دیگه یی بود

پی نویس میکنه.

فعلا.

 

نظرات 4 + ارسال نظر
محمد یکشنبه 20 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 04:38 ق.ظ http://delle.blogsky.com

سلام عزیز
دفتر چه خاطرات جالبی آماده کردهای
جالب زیبا و بامزه
بای
راستی منو فراوش نکن یهسر بزن
بای

مانا شنبه 22 دی‌ماه سال 1386 ساعت 12:43 ق.ظ http://mamanmana.persianblog.ir

سلام.به مامان بگو سی دی های دکتر هولاکویی را از انتشارات ما و شما می تواند تهیه کند

مامان و مانی سه‌شنبه 16 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 01:23 ق.ظ http://kopolche.persianblog.ir

سلام کوچولو....... خوب مامی همهء تاریخها یادشه ها..... قدرشو بدون ........ به مامی هم خیلی خیلی سلام برسون....... بهش بگو مامی منم شمالیه ها.....

رزا یکشنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 02:14 ق.ظ http://niniman.blogfa.com

خیلی جالب نوشتی عزیزم اما فونتت ریز بابا فکر ما پیرا رو هم بکن دیگه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد