بقیه اش:

تا روز ۲۲ آبان روز دوشنبه تهران بودیم بعدش برگشتیم خونه.مادر جون( مامان بابام) صبح دوشنبه برگشت خونه شون.خاله رومیسا با ما اومد خونه مون.

بابام به مامانم یه دوربین دیجیتال کادو داد به مناسبت زایمانش.مامانم هم هی راه میره از من عکس میندازه.

از روزی که اومدیم خونه بابام دو روز ساعت ۸ و یه روز ساعت ۹ از خواب بیدار شده و دیر رفته سر کار.آخه هی نصفه شب بیدار میشن و بهم شیر میدن یا جا مو که خیس کردم تمیز میکنن.

ضمنا من شیر خشک میخورم.مامانم خودشو کشت تا شیرشو بخورم نخوردم.اما مامی ناامید نشده و باز تلاش خودشو میکنه.

۹ روزه بودم که ختنه ام کردن.با این روش ها ی مسخره جدید ( با حلقه).کلا ۵ دقیقه طول کشید که مامانم تمام مدت مثل ابر بهار اشک میریخت از گریه های من.بابام هم انقدر بغضش رو غورت داده بود که کم مونده بود از گوشش اشک بزنه بیرون.

تا بعد.

 

 

 

و اما بقیه اش:

صبح روز جمعه از بیمارستان مرخص شدیم.عمو آرش هم بود.فیلم میگرفت و سر به سر مامانم میذاشت.بابام جوری رانندگی میکرد که انگار گرونترین و با ارزش ترین جواهر دنیا تو ماشینشه.مامانم سفت بغلم کرده بود.

اولین بار یکشنبه یعنی تو ۳ روزه گیم خندیدم.تو خواب خیلی میخندم.بیشتر از بیداری.اون وقت عین فرشته ها میشم.

گردنم نسبت به نی نی های دیگه سفت تره.زردی هم نگرفتم .عکس هامو سعی میکنم به زودی بزارم تو همین صفحه.

تا بعد.