آخه شما بگین،مامانم وقت نداره تایپ کنه چی کار کنه؟

میدونم که همتون شاکی هستین فعلا این شعرا رو بخونین تا بعد.

این شعرایی که بابا جونم (بابای مامانم) از روزی که به دنیا اومدم تا روز 3 ماهه گیم دقیقاً(از 11/8/85 تا 11/11/1385) به خاطر من سروده .البته شعرهای دیگه ایی هم هست ولی فعلا من فقط اینها رو دارم.

اسم این مجموعه هست: بامداد نامه

 

1-صدا رسر هادم داد هاکانم داد           صدا می برسه تا گوش بامداد

 صدا ر بشنوهه برسه می داد              بیه تا می پلی غم بوره از یاد

(معنی: صدا میزنم و داد میزنم تا صدایم به گوش بامداد برسد.

صدای مرا بشنود و به داد من برسد بیاید به نزد من تا غمها را فراموش کنم.)

 

2-بهیرم دست چراغ و چوب دستی         دوندم کوجه بار بووهم راهی

انده راه بورم وشو تا سواهی                برسم خاک ری بامداد پلی

(معنی: چراغ دستی و چوب دستی را برمیدارم و وسایلم را جمع میکنم و به راه میافتم

از شب تا صبح آنقدر راه میروم تا به خاک ری و به نزد بامداد برسم.)

 

3-نماشون صحرا دل می بهیته              می دل خوانه بامداد بی می پلی ته

هنیشیم من و ته بزنیم تخته                   من بیارم تک و جفت بیاری ته

(معنی:هنگام غروب در صحرا دلم گرفت.دلم میخواهد بامداد،تو به نزدم بیایی.

من و تو بنشینیم و تخته ای بزنیم(بازی تخته نرد)من تک بیاورم و تو جفت بیاوری.)

 

4-الهی من نمیرم تا دووهم                 بامداد جان عروسی ر بوینم

بیارم لوطی وساز بزنن ساز                میون فامیلها سر هادم آواز

(معنی:خداکند من نمیرم تا زنده باشم و عروسی بامداد جانم را ببینم.

نوازنده بیاورم تا ساز بزنندو خودم در بین فامیلها آواز سر دهم.)

5-خبر برسیه بامداد درانه                میان اون همه می یار درانه

 همه رجم هاکانم من شی پلی            هرسیم دم در تا بیه ساری

(معنی:خبر آمد که بامداد میاید.میان آن همه ،یار من میاید.

همه را من نزد خود جمع میکنم و دم در میایستیم تا بامداد برسد به ساری.)

 

6-دیمه جان دامه من رو به قبله           قاصد دربزوهه بیارده نامه

بهیرم پاکت رهاکانم پاره                   مره جان هاداه بامداد نامه

(معنی: رو به قبله در حال جان دادن بودم که قاصد در زدو نامه آورد.

پاکت را بگیرم و پاره کنم ،نامۀ بامداد به من جان داد.)

 

7-بامداد جان تی دست دارمه گلایه         ته دری راه دور نرسی نامه

هرروز چشم در و درگاه جه دره           که یک وقت برسه بامداد،تی نامه

(بامداد جان،از دستت گله دارم.تو راه دور هستی و نامه نمی فرستی.

هرروز چشم به در هستم تا یک وقت نامۀ تو،بامداد،برسد.)

 

8-نیشت بیمه خان دله دی کاردمه برمه         بدیمه بیمو بامداد تی نامه

دپوشم دوندی دکفم بنه                             د دستی بهیرم بامداد نامه

نامه ر بیلم شه دل بالا                            انده بخوندم دل بوره لالا

انده ناز هادیم شو بوره شی لا                   افتاب در بیه تا می سر بالا

(درخانه نشسته بودم و گریه میکردم.دیدم نامۀ تو،بامداد رسید.

کفش را بپوشم و زمین بخورم.دو دستی نامۀ بامداد را بگیرم.

نامه را برروی قلبم بگذارم و آنقدر بخوانم تا دلم به خواب رود.

آنقدر نازش کنم تا شب هم برود بخوابد و آفتاب و تا بالای سرم بالا بیاید.)

 

9-بامداد مه جانه و،نوه ناراحت             موقعۀ جان دادن جان دمبه راحت

(معنی:بامداد جان من است اگر او ناراحت نشود،موقعۀجان دادن راحت جان میدهم)

 

10-نمی دانم کجایی تا بیایم        میان چه کتابی تا بخوانم

میان چه گلی ،بویت کنم ،بو      بگیرم آغوشت چون بچه آهو.

 

 

کسایی که با زبان و ادبیات مازنی آشنا هستن میدونن که این شعرها در ترجمۀ فارسی چه قدر ضعیفن و حق مطلب به دلیل نبود معادل بعضی لغات ،ادا نمیشه.این شعرها در زبان اصلی(مازندرانی)بسیار زیبا تر ودلنشین تر هستن.

 

 

بزارین یه گزارش ازقدو وزنم بهتون بدم اول.

موقعۀ تولد که حدود 3 کیلو و هشتصد گرم بودم.وقدم: 55 سانتی متر بود.

انتهای ماه اول:4 کیلو و هفتصد و پنجاه گرم.

 انتهای ماه دوم: 5کیلو و نهصد گرم.وقدم:60 سانتی متر بود.

انتهای ماه سوم:6 کیلوو هفتصد گرم.وقدم 63 سانتی متر بود.

انتهای ماه چهارم:7 کیلوو سیصد گرم.وقدم:67 سانتی متر بود.

انتهای ماه پنجم: 7 کیلوو هشتصد گرم.وقدم:68 سانتی متر بود.

انتهای ماه ششم:8 کیلووصد گرم.وقدم:70 سانتی متر بود.

 

خاطراتم رو از 4 اسفند به بعد شروع میکنم.

روز 9 اسفند خبر دادن که یه ماشین زده به ننۀ بابایی(اون خانومی که بابایی رو بزرگ کرده بوده وخیلی براش زحمت کشیده بود.)و ننه مرده .بابایی خیلی ناراحت شدوگریه کرد.

فرداش که پنج شنبه بود صبح حرکت کردیم ورفتیم زنجان تا بابایی تو مراسم ننه شرکت کنه.عصر جمعه هم برگشتیم کرج.

روز یکشنبه 13 اسفند هم بابایی مرخصی گرفت و با مامی منو بردن واکسنهامو زدن.مامی از فروشگاه بهمن تو خیابون درختی یه عالمههههه کتاب برام خرید که پولش هم شد 31 هزارتومن!مامی مخش سوت میکشید.شب تب کردم وبابایی پاشویه ام کردوحدود 3 صبح دیگه تبم اومد پایین و بهتر شدم.18 اسفند جمعه خاله سپیده و شوهرش امیر خان اومدن دیدنم.آخه هنوز ندیده بودنم.آخر شب هم رفتن.خاله آزاده هم با امیرخان خودش همون شب اومدن خونمون.یه اسباب بازی خوشگل هم برام آوردن.یه سگه که رو پشتش تام (گربه)نشسته ووقتی سگه حرکت میکنه جری(موش)از تو سرش میاد بیرون و تام با یه چوب میزنه تو سرش.

غروب شنبه هم مامی با خاله سمیه رفتن واسه مامی کفش بخرن و من و بابایی طبق معمول تو ماشین منتظر بودیم.آخه این روزها هوا خیلی سرده اصلا نمیشه رفت بیرون.این روزها مامی خیلیییییییی کار داره.هم کارهای مربوط به من،هم خونه تکونی،هم خرید کفش و لباس وخرت وپرت واسه من و بابایی و خودش.این روزها همه اش خاله رومیسا اینها هم میان اینجا.

روز 4 شنبه سوری خاله رومیسا و مامی و دایی قیس رفتن مهرشهریه کمی دور زدن و از رو آتیش پریدن و برگشتن خونه.

عصر حوالی ساعت 5 روز شنبه 26 اسفند من و مامی و بابایی رفتیم سمت ساری.هیچ کس هم نمیدونست.آخه به همه گفته بودیم میریم زنجان عید رو.حوالی ساعت 10:30 رسیدیم .نزدیک بود همه سکته بزنن از خوش حالی.شب بی نظیری بود.

خاله رومیسا اینها هم قبل از ما رفته بودن ساری.

ضمناً این روزها وقتی دستمو میگیرن تا بنشوننم من وامیستم.به ایستادن بیشتر علاقه دارم تا نشستن انگار.

سحر گاه روز 1 فروردین ساعت حوالی 3:30 بامداد سال تحویل شد.من و خاله رویا سال رو نو کردیم.خاله رویا منو گذاشت تو کریر و برد رو تراس و توپ عید رو که زدن منو خاله با قرآن اومدیم تو.خدا کنه قدممون واسه همه خوب باشه و همه سال پر از سلامتی و شادی و خوشبختی و پول داشته باشن.

تمام روزهای نوروز رو تقریباً با عید دیدنی گذروندیم.من یه ربع سکه از مامان جون و باباجون گرفتم و حدود 80 تومن هم از بقیه عیدی گرفتم .خاله رومیسا 2 دست لباس برام عیدی گرفت .

روز 12 فروردین صبح از جاده فیروز کوه میخواستیم برگردیم که جاده تو ورسک به علت ریزش تونل بسته شدو از جاده نظامی زدیم رفتیم هراز.ترافیک وحشتناک و برف بود.ساعت 1 شب رسیدیم کرج.من خیلی اذیت شدم تو راه.بقیه هم همین طور.سیزده به در خونه بودیم.

از روز 15 فروردین به توصیه دکترم شروع کردم به خوردن فرنی و حریره بادوم.

16 فروردین پنج شنبه رفتیم تهران تولد خاله نسترن.سر راه رفتیم خونۀ خاله رومیسا وسایلی (محافظ دور تخت ...)که باباجون اینها فرستاده بودن گرفتیم.خاله نسترن هم برام یه دست لباس خوشگل عیدی گرفته بود.داداش ارشیا هم برام یه قاب عکس آبی خوشگل که شکل یه فیله با یه شونه وآینه گرفت.مرصی داداشی.

عصرجمعه هفدهم  دایی کامیارم هم اومد منو دید.کلی باهام بازی کرد.عصر برگشتیم کرج.خاله رومیسا اینها هم امروز رفتن تبریز.

روز 24 فروردین جمعه،برای اولین بار بابایی و مامی منو سوار کالسکه کردن و بردن بیرون تو هوای آزاد دوساعتی گردوندن.هوا آفتابی بود و کلی کیف کردم.عکس و فیلم هم از همۀ این وقایع که گفتم دارم.شب هم مامی تصمیم گرفت که من دیگه تو اتاق خودم بخوابم اما بابایی گفت که ما هم فعلا پیشش بخوابیم.سه نفری تو اتاق من خوابیدم.

30 فروردین پنج شنبه هم واسه اولین بار سوپ خوردم.(2 قاشق مربا خوری).امروز اولین بار سوار روروئک شدم.من دیگه دارم خیلی ناز میشم.

حوالی اول اردیبهشت دیگه هروقت از خواب بیدار میشم یا کلاً در طی روز بابایی و مامی رو صدا میکنم و میگم:هُ هُ ...

ضمناً  وقتی توی روروئک هستم یا رو زمینم اگه کسی بیاد نزدیکم دستمو به طرفش دراز میکنم وبهشون میفهمونم که بغلم کنن.

روز 5اردیبهشت پدرجون و مادر جون که دیروز به خاطر عروسی میترا خانم دختر دایی بابایی اومده بودن تهران اومدن کرج خونمون.تا غروب پیش من و مامی بودن و کلی باهام بازی کردن وغروب که بابایی اومد خونه همه گی رفتیم زنجان.

روز 5 شنبه شیشم عمو حمید واسه اولین بار اومد دیدنم.50 تومن هم به من عیدی داد.پدر جون اینها هم بهم یه دست لباس خوشگل عیدی دادن.عمو کیاوش هم یه جفت کفش خوشگل و یه بلوز شلوار تابستونه بهم عیدی داد.زن عمو لیلا بهم عیدی نداد.با وجود اینکه مامی میگه ما هر سال واسه بچه اش عیدی گرفتیم حتی وقتی که وضعمون اصلا خوب نبود.امسال هم که یه بلوز خیلی خوشگل بهش عیدی دادیم.

روز دهم اردیبهشت دو شنبه از تخت مامی اینها افتادم زمین و کلی گریه کردم.مامی کلی بعداً گریه کرد.و یه مدت همه اش بغض داشت.همون روز غروب باز هم بدون اطلاع رفتیم ساری و همه سورپرایز شدن.فرداش رفتیم پیش رزی واکسنهامو زدیم و عصرش بابایی برگشت کرج من و مامی موندیم.من شب تب کردم حتی فرداش هم تب داشتم .مامی هم هی منو پاشوره میکرد.

5 شنبه هم همگی رفتیم خونۀ عمو مصطفی عصر یه تولد کوچولو هم واسه هستی گرفتن.مامی امروز کلی چیز میز برام خرید: لباس تابستونه،پیش بند،شیشه شیر...

روز جمعه عصر 21 اردی بهشت برگشتیم کرج.با سواری کرایه ایی .آخه ماشین بابایی خراب بود.

از روز 23 اردیبهشت مامی امتحان کرد و دید وقتی منو مینشونه بدون اینکه دوروبرم چیزی بزاره من خودم میشینم.اما وقتی برم دنبال یه اسباب بازی میافتم.

روز 26 اردیبهشت بابایی که مثل هر روز کلید رو انداخت تو در من که تو اتاق خواب بودم سرم رو بلند کردم و گوش کردم و فهمیدم که بابایی اومده.

28 اردی بهشت عمو آرش اومد خونمون همه رفتیم بیرون صبحونه خوردیم و رفتیم نیکو مامی برام یه دست لباس تابستونۀ دیگه خریدو غروب رفتیم تهران خونۀ عمو افشین که تصادف کرده بود عیادتش و من اولین بار پارسا رو دیدم.کلی حسودیمو میکرد.شب هم برای اولین بار تو اتاق خودم تنها خوابیدم.تا صبح بابایی و مامی 3 بار بهم سرزدن و رومو کشیدن.

29 اردی بهشت دیگه 4 دست و پارفتم البته در بیشترین قدم 4 قدم رفتم.واسه اولین بار یه رشتۀ ماکارونی رو گرفتم دستم و خوردم.تو گرفتن چیزهای نازک هم توانایی کسب کردم.

30 اردیبهشت تونستم با دو دست 2 تا توپ رو بردارم و به هم بکوبم.نازی.یه عالمه هم لثه ام میخاره و بهونه میگیرم و گاهی گریه میکنم.

این روزها قطرۀ آهن(میم)میخورم.آب هم میخورم.

روز 31 اردی بهشت هم مامی امتحان کرد دید میتونم تنهایی با دو دست لیوان پلاستیکی رو بردارم و آب بخورم .هر چند که یه مقدار رو لباسم هم ریختم .1 خرداد هم واسه اولین بار یک چهارم یه زردۀ تخم مرغ رو خوردم و از فرداش دیگه هر روز یه کمی بیشتر از روز قبل میخورم .2 خرداد هم واسه اولین بار آب میوه خوردم(مخلوط آب هویج و آب سیب).نیمه شب هم که از گرسنگی بیدار شده بودم بابایی اومد بالا سرم دید تو تختم نشسته ام.(واسه اولین بار خودم تونستم از حالت 4 دست و پا بشینم).3 خرداد عمو شاهین با خانومش و امیر علی اومدن خونمون.امیرعلی شب سال تحویل دنیا اومده.خیلی کوچولو و نازه.واسه اولین بار بود که میدیدمشون.این روزها هم یواش یواش یه کوچولو ماست و نون هم میخورم.حدود 1 ماه و نیمه که تلوزیون میبینم .کانال مورد علاقه ام« بیبی تی وی»ه.وبرنامۀ مورد علاقه ام« کنی و گوریه».آهنگ بین هر برنامه روهم خیلی دوست دارم.آهنگ شروع پیامهای بازرگانی رو هم خیلی دوست دارم.

 دیگه گمون نکنم مطلبی باشه که نگفته باشم.باز اگه چیزی به ذهنم رسید میامو براتون مینویسم.

فعلاً.

 

 

 

 

 

سلام به  همه عمو ها و خاله ها و همۀ دوستام

امروز جمعه  4 اسفند 1385 و مامی به لطف بابا جونم که  امروز تعطیل بوده و تونسته خونه بمونه و از من نگهداری کنه  فرصت تایپ پیدا کرده.

آخرین نوشته هام مربوط میشه به خاطرات و اتفاقاتی که تا روز 1 دی افتاده بود.

و حالا قسمت جدید:

از همون روزهای 1 و 2 دی بود که خنده هام اردی شده بود.روز 3 دی بود که بابا جون دیگه نتونست دلتنگیمو تحمل کنه و با عمو حسین که میرفت تبریز اومد کرج و موند خونمون. کلی تو این مدت باهام حال کرد.آدم سیگاری خفنی مثل اون از بس که بغلم میکرد و به کارهام میرسید ( عوض کردن پوشک،شستنم وقتی که پی پی میکردم،شیر دادن و آروغ گرفتن و حموم دادن و ...) فقط وقت میکرد حد اکثر روزی 3 یا 4 تا سیگار بکشه.روز 7 دی یه صبح برفی بود که عمو فرزاد و عمو قیس (پسر عمه و پسرعموی مامانم) از بم اومدن خونمون و قرار شد اگه هوا که خیلی سرد و برفی و طوفانی بود و جاده ها بهتر بشن ،با هم بریم شمال.خلاصه جمعه ظهر تونستیم این کار رو بکنیم و همه با هم بریم شمال.عمو حسین هم که شب قبل از تبریز برگشته بود هم با ما اومد.تو شمال هم که کلی آدم منتظرمون بودن(منتظر من بودن در واقع).مامان جونم هم کلی خوش حال شد.یکشنبه 10 دی عید قربان بود وصبح زود بابا جونم به عادت هر سال قربونی کرد و البته امسال با ذوق و شوق بیشتری آخه این دفعه منو داشت.روز یکشنبه عصر بابایی تنهایی برگشت کرج و من و مامی موندیم شمال .همون شب تولد خاله رویا بود که خودمونی برگزار شدو همین خودمونی بودن به علت داشتن فامیل زیاد کلی شلوغ بود.مامی هم بهش یه عطر کادو داد که یادش رفته بود از کرج بیاره و فقط قولش رو بهش داد.

دوازدهم رفتیم اداره بهداشت و من واکسنهامو زدم.مامی نتونست وایسه نگاه کنه.خاله رومیسا بغلم کردتا واکسنمو بزنن و من یه کوچولو گریه کردم و بعدمامی بغلم کردو ساکت شدم.

چهارشنبه شب هم تولد عمو قیس بود که من و مامی نرفتیم چون مامی حوصله نداشت.

پنج شنبه شب هم تولد مریم دختر خاله مژده بود که باز هم ما نرفتیم .(گمونم مامی به خاطر سایز جدیدش و اضافه وزنش دچار دپرشن شده وقضیه خیلی هم جدیه)

شنبه 16 دی من و مامی با مریم خاله فاطی و خاله مهرانه که اومده بودن خونۀ مامان جون و به اصرار اونها رفتیم بهشهر خونۀ خاله مهرانه.اونجا هم کلی بهم خوش گذشت .داداش فرهود و داداش فربد کلی بغلم میکردن .کلی هم اقوام مامی اومدن اونجا دیدنم.روز 18 دی 2 شنبه هم عید غدیر بود که اولین عیدی بود که مستقیما مربوط به من بود.حدود 2000 تومنی عیدی دادم با کلی از این زینگیل فینگیل هایی که درست میکنن واسه این جور عید ها.عصر روز عید غدیر مامان جون و خاله رویا و خاله رومیسا و عمو حسین اومدن بهشهر و تا آخر شب بودن و آخر شب همه با هم برگشتیم ساری.

روز چهار شنبه 20 دی من و مامی با عمو حسین و خاله رومیسا برگشتیم تهران .شب بابایی اومد خونۀ خاله رومیسا دنبالمون و برگشتیم کرج.دلش خیلی واسه من و مامی تنگ شده بود.فرداش 5 شنبه بابایی رفت زنجان چون کار داشت و عمو حسین و خاله رومیسا اومدن خونۀ ما تا من و مامی تنها نباشیم.جمعه غروب هم بابایی برگشت.

روز دوشنبه 25 دی هم من و مامی بابایی رفتیم خرید.کلی چیز میز خریدیم و ضمنا بابایی واسه مامی یه خط موبایل ایرانسل خرید با یه گوشی سونی اریکسون مدل z530i خرید.

از روز پنج شنبه 28 دی هم اسباب بازی ها و دندون گیرهایی رو که مامی به دستۀ بی بی کرم آویزون کرده رو با دستهام میگیرم.از حوالی یکم و دوم بهمن هم دستهام رو کشف کردم و از این بابت کلی ذوق میکنم و همش دستم و مشت میکنم و بهش خیره میشم.کلی سرگرم شدم باهاش.گاهی با تعجب میکنم براش وگاهی ذوق میکنم.ضمنا روزی سه چهار بار در روز هر بار حدود 20 دقیقه بامشتم حرف میزنم و براش صدا در میارم.با دست راستم مخصوصا اشیاء رو میگیرم و به سمت دهنم میبرم.

روز 5 شنبه غروب با خاله رومیسا رفتیم تهران و مشغول تمیز کردن خونه اش شدیم آخه مامان جونم اینها راه افتادن از شمال بیان اونجا که منو ببینن.مامان جون و بابا جون و خاله رویا و زن عموی مامانم.ساعت 10:30 رسیدن که من خواب بودم اما کلی اونها منو نگاه کردن و نازم دادن.

عصر روز دوشنبه 9 بهمن که هم زمان بود با تاسوعای حسینی، همه به سمت کرج حرکت کردیم .مامان جون(مامان مامانم ) اولین بار بود که بعد از ازدواج مامی میومد خونمون .اونم گمونم فقط به خاطر من اومد وگرنه نمیومد.روز 5 شنبه ظهر همه برگشتن تهران خونۀ خاله رومیسا و من و مامی تنها موندیم .آخه بابایی هم سر کار بود.عصر همون روز هم همه شون حتی خاله رومیسا و عمو حسین رفته بودن شمال.اون شب من خیلی گریه و بی قراری کردم.انگار فهمیده بودم که مهمونها مون رفتن.عصر فرداش جمعه ،مامی و بابایی منو برای اولین بار بردن بیرون.(فضای باز).هوا خیلی بهتر از روزهای دیگه بود .من تونستم حدود 5 دقیقه ای بیرون از ماشین تو بغل بابایی و مامی  پارک محله ای مهر شهر رو بگردم.کلی عکس هم انداختیم.زودی برگشتیم تو ماشین آخه هوا داشت یه هو خیلی سرد میشد.لپام و نوک بینیم سرخ شده بود.این هم اولین خاطره در فضای آزاد بود.بعد رفتیم عظیمیه مهمون بابایی بستنی خودیم.برای اولین بار به اندازۀ سر سوزن مامی بهم بستنی داد که قیافه ام رفت تو هم و انگار زیاد خوشم نیومد.

این روزها به شعر : یه توپ دارم قلقلیه ... عکس العمل خیلی خوبی نشون میدم.وسط گریه و اشک و آه هم که اینو برام بخونن ساکت میشم و کلی میخندم.

روز 17 بهمن سه شنبه غروب مامی و بابایی منو بردن پیش دکترم چک آپ کردن قدم شده بود64 سانتی متر و وزنم شش کیلو و هشتصد گرم بود.دکتر گفت همه چیزش عالیه و رو نموداری که به همۀ نوزادها میدن نشون میداد که از هم سن و سالهام تو قد و وزن جلوترم.خدا رو شکر.چشمتون کف پام.

فرداش خاله رومیسا و خاله آزاده اومدن خونمون و دوباره دوران طلاییم شروع شد.دیگه از بغل پایین نزاشتنم و منم همیشه کلی کیف میکنم.

غروب جمعه بیستم بهمن رفتیم تهران خونۀ خاله رومیسا.فردا شبش یعنی بیست و یکم مادر شوهر خاله رومیسا هم اومد اونجا که کلی بغلم کرد و باهام بازی کرد.خیلی زن مهربونیه به خاطر من به مامی کادو هم داد.سارا دوست خاله رومیسا و خاله آزاده و امیر خان هم بودن.آخه سالگرد عقد خاله رومیسا وعمو حسین بود.باز هم مامی کادوشو نداد به خاله و فقط قولش رو داد.غروب همین روز مادر جون من هم از زنجان اومد تهران و بابایی رفت دنبالش و بردش گذاشتش خونۀ خاله شاهرخ.البته مامی و خاله رومیسا خیلی بهش اصرار کردن که بیاد اونجا اما قبول نکردو گفت که آمادگیشو نداره.

روز یکشنبه 22 بهمن رفتیم خونۀ خاله شاهرخ و مادرجون رو دیدیم.با ما نیومد کرج گفت بعدا میاد.

روز دوشنبه 23 بهمن مامی یه کاری داشت که رفت تو سایت ثبت احوال ،ضمن انجام کارش اسم من رو هم سرچ کرد و دید که تعداد کسایی که اسمشون بامداد ،رسیده به 490 نفر.

روز سه شنبه غروب مادر جون و خاله شاهرخ اومدن خونمون.شب هم موندن.فردا صبح بعد از صبحانه هم رفتن.مادرجون یه جلیقۀ خوشگل آبی برام بافته که متاسفانه یه ذره کوچیکه و حداکثر بتونم بیست روز دیگه بپوشمش.یه بلوز شلوار هم برام خریده که گمونم سال دیگه عید اندازم بشه.

روز چهار شنبه عصر هم خاله آزاده که تا اون روز خونمون بود رفت تهران و فرداش هم رفت شمال.این روزها شعرهای دیگه ایی رو که برام میخونن هم خیلی دوست دارم.مثل : سلام سلام آی بچه ها... و جوجه جوجه طلایی ...و انگرا دنگرا که یه شعر فلکلور مازندرانیه .

جمعه عصر به خاطر کاری که خاله سمیه تهران داشت با خاله سمیه و عمو احمد رفتیم تهران.عمو حسین و خاله رومیسا سر راه رفتن به شمال اومدن حدود یک ربعی منو تو ماشین دیدن و رفتن.خاله همه اش به مامی اصرار میکرد که منو با خودش ببره شمال و دو روزه برگرده.مامی هم بهش میگفت: گم شو بابا.بعد اونها رفتن شمال و ما هم برگشتیم کرج.رفتیم اول عمو احمد اینها رو برسونیم فردیس که به اصرار اونها شام رو مهمون اونها رفتیم یه فست فود به اسم خورشید .این اولین باری بود که من به رستوران میرفتم.تو این مدت اگه مامی اینها هوس غذای بیرون هم میکردن زنگ میزدن براشون میاوردن خونه.اما این اولین بار بود که رفتیم بیرون غذا خوردیم.اولین رستورانمو تو سه ماهو 16 روزگیم رفتم.اونم تو فردیس کرج.

از حدود 28 بهمن هم وقتی میذارنم زمین به راحتی و به سرعت برمیگردم و دمر میشم.واسۀ همین هم عوض کردن پوشکم کار سختی شده.

روز 2 اسفند چهار شنبه تولد داداش ارشیا بود.مامی به خاله نسترن اس ام اس زدو تبریک گفت.خیلی دوست داشتم زود زود میدیدمشون.

روز پنج شنبه 3 اسفند من پاهامو کشف کردم و باز هم کلی ذوق کردم انگشت پاهامو میگیرمو میکشم.کلی براشون آواز میخونم.

طول تارموهام دیگه  حدود یک سانتی شده و کلی دارم قشنگ میشم و هم چنان کاملا شبیه بابایی ام.به قول پدر جون: زیبا هستم.

این روزها هر وقت مامی میره بیرون یه چیزی برام میخره.لباس ، اسباب بازی ...با اینکه معتقده برام زیاد خرید نکنه چون وقتی کسی میخواد کادو بگیره نمیدونه چی بگیره چون تقریبا همه چیز دارم و کادوها تکراری میشن.

صبح ها زود از خواب بیدار میشم و خواب مامی رو کوفت میکنم سرش.گاهی که خوابم میاد سر نخوابیدن با خودم کل میندازم و گریه میکنم وآخرش جنگ مغلوبه میشه و تو بغل مامی یا بابایی از هوش میرم .خدا میدونه که  چه قدر خوشگل میشم وقتی خوابم میبره.تقریبا روزی یک بار و گاهی دو بار پی پی میکنم.هر سه یا سه ساعت و نیم یک بار حدود 4 پیمونه شیر میخورم.شبها ولی حتی تا 6 ساعت هم میتونم گشنگی رو تحمل کنم و بیدار نشم.حدود سه هفته پیش دیگه لباسهای قبلیم اندازه ام نبود و مامی لباسهای سایز 3 برام خریده.

اوه ه ه ه ه ه ... دیگه گمونم هر چی گفتنی بود براتون گفتم.

دعا کنین مامی بتونه زود به زود این صفحه رو آپ کنه تا هم خودش مچ درد نگیره هم شما راحت بتونین صفحه امو بخونین و مطلب انقدر طولانی نشه.ضمنا مامی به محض اینکه یاد بگیره چه جوری باید تو این صفحه عکس بذاره ،عکسهامو براتون میذاره.فعلا وقت کل کل با این وبلاگ رو نداره.اگه کسی بلده بی زحمت راه نمایی کنه.

روی ماه همتون رو میبوسم.فعلا خدا نگهدار.