میلاد

 

 

سلام به همه.به خدا.به دنیا .به زیبایی ها.به همه .

من به دنیا اومدم.

روز ۱۱ آبان .۵ شنبه مامانم و بابام رفتن بیمارستان.ساعت ۳ خورده ای مامانم بستری شد و از ساعت ۸ باآمپولهای تحریک زایمان درد مامانم شروع شد و تا ساعت ۹:۳۰ درد کشید تا با اپیدورال به دادش رسیدن و ساعت ۱۱:۳۵ من تو یه لحظه سرشار از بوی عاطفه ی مادری و پایین اومدن فرشته ها تا روی شونه های من به دنیا اومدم.

وزنم از ۳ کیلو ۷۰۰ کمی بیشتر بودو قدم ۵۵ سانتی متر بود که بزنم به تخته قد بلند ترین نوزاد بیمارستان بودم .قیافه ام کاملا شبیه پدرم و پدر بزرگمه.میدونم که برام دعا کردین چون کاملا سالم به دنیا اومدم.ممنونم از همه تون دعای من هم پشت و پناهتون. 

تمام مدتی که مامانم بستری بود بابا جونم تو حیاط بیمارستان و اطرافش قدم میزدو استرس داشت و نگران بود.عمو آرش هم دستش درد نکنه اومد پیش بابا جونم که تنها نمونه .واقعا لطف کرد.

ساعت ۰۰:۰۰ بامداد به عبارتی ۱۲ تمام نیمه شب به بابا جونم اطلاع دادن که من به دنیا اومدم.خدا میدونه که بابا جونم چه قدر خوش حال شد.بابا جونم به این اسم علاقه داشت و وقتی دید اینجوریه تصمیمش رو گرفت و اسم منو گذاشتن بامدادضمنا طبق آمار سایت ثبت

احوال تا امروز ۴۶۹ نفر اسمشون بامداده.

حوالی ساعت ۲:۳۰ بابا جونم  و خاله شاهرخ اومدن منو که تو بغل مامانم به بخش منتقل شده بودم دیدن.قیافه و حرکات بابا جونم دیدنی بود.

مامانم خیلی درد کشید.خیلی.شاید یه کمی بیشتر از مادرهای دیگه.آخه مامانم ۹ ماه بارداریشو استراحت مطلق بود و هیچ تحرکی اعم از پیاده روی و نرمش های بارداری و حتی تحرک های معمول روزانه رو نداشت.و زایمان طبیعی با این اوصاف خیلی مشکل بود.اما خودش حس میکنه که ارزشش رو داشت.هر وقت به قیافه ام نگاه میکنه همه دردهاش یادش میره.مامانم فکر میکنه زایمان طبیعی حس مادر شدن رو بیشتر تو خودش داره.البته خودش اضافه میکنه که این نظر منه و ممکنه که درست نباشه.

فعلا تا اینجا رو داشته باشین تا بقیه شو بعد براتون بگم.خاله نسی من خیلی دوستت دارم.از طرف من داداش ارشیا رو ببوس و بهش بگو از تو شکم مامانم براش سوقاتی آوردم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد